روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

 آدمی با خاطره زنده است. با اشیاء. همیشه چیزی هست که تو را به گذشته می برد. وصل می کند حال را به گذشته. لحظه ای را که هست وصل می کند به لحظه ای که نیست. به لحظه ای که روزگاری بوده است. می بینی و ناگهان کنده می شوی از جا. همان جا که بوده ای ایستاده ای ولی جای دیگری هستی . می دانی جای دیگری هستی . همیشه چیزی هست که تو را زنده می کند. زنده می شویم هر روز.

ساکـن طبقـه وسـط

« صادقانه می گویم که با شادی و کنجکاوی به کودکی ام می اندیشم. تخیل و حواس ام از آن دوره تغذیه می شد و به یاد نمی آورم که بی حوصله شده باشم. برعکس٬ روزها و ساعت هایم با عجابی شگفت٬ مناظری غیر منتظره و لحظاتی جادویی سپری می شد. هنوز می توانم در میان دورنمای کودکی ام گردش کنم و روشنایی ٬ عطرها٬ آدم ها٬ مکان ها٬ لحظه ها٬ حرکت ها٬ آهنگِ صداها و اشیاء را از نو در ذهن خود بیافرینم. این امتیازِ ویژه ی دورانِ کودکی است: حرکت با آزادی کامل میانِ خیال و واقعیت٬ میانِ وحشتِ بی حد و حصر و شادی ای که گویی از درون می خواهد منفجر شود.»

ساکـن طبقـه وسـط

اگر چیزی که جدایمان کرده مرگ نیست، پس خیلی حیف شده‌ایم!

ساکـن طبقـه وسـط

بیشتر وقت‌ها، برای رشد دادن ذهن‌مان یا یادگیری یک مطلب جدید باید با واژه‌های جدیدی آشنا شویم و یا فهمی جدید و دقیق‌تر از واژه‌های آشنا پیدا کنیم. به تجربه در این سال‌ها بر من ثابت شده عموم کسانی که در استخدام واژگان دقیق نیستند، افراد عمیقی نمی‌توانند باشند ...

ساکـن طبقـه وسـط

من ماندم و من، من از من رنجیده است و هیچ کس نیست پا در میانی کند. گاهی آدم روی دست خودش می ماند.

ساکـن طبقـه وسـط

دوستم با زبان کردی کرمانجی صحبت می‌کند. به هوا می‌گویند دنیا. می‌خواهد بگوید هوا چه‌طور است، می‌پرسد: دنیا چاواته؟ و در جواب می‌شنود دنیا آسایه. خیلی خوشم می‌آید. به این فکر می‌کنم که دنیای من چطور است...  

ساکـن طبقـه وسـط

در جوشن کبیر یک عبارتی هست که مى‌گوییم: "یا کٓریمٓ الصَّفْح"؛ معناش خیلى جالبه! یک وقتی یک کسی تو رو می‌بخشه، اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یه‌جوری نگات می‌کنه که تو می‌فهمی هنوز یادش نرفته؛ یه‌جورایی انگار که سابقه‌ی بدت رو مدام به یادت میاره. ولی یک وقتی، یک کسی تو رو می‌بخشه و یک‌طوری فراموش می‌کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی اصلا هم به روت نمیاره. به این نوع بخشش میگن صَفح. و خدای ما این‌گونه است. از صمیم قلب می‌گویم:"یا کٓریمٓ الصَّفْح"

ساکـن طبقـه وسـط

مرگ همین است. همین‌قدر نزدیک است. درست در لحظاتی که داریم برای پست و میز و مقام و جلب رضایت فلانی و بهمانی «جان می‌کنیم» مرگ قدم زنان به‌سوی ما می‌آید. یکباره یقه می‌شویم و هیچ‌کدام از آنهایی که برایشان لَه‌لَه زده‌ایم کَکٍشان هم نمی‌گزد. چقدر از زندگی را برای خدا زیسته‌ایم؟

ساکـن طبقـه وسـط

در عصر جدیدی هستیم که هیچکس تجربه کافی برای عبور ندارد.

ساکـن طبقـه وسـط

می‌گفت مصیبت زده را درجه‌ای است که فقط می‌نشیند و نگاه می‌کند. حاصل بزم تو همین است، هر کجا که باشد، تحیر است، تحیر...!

ساکـن طبقـه وسـط

همین حالا که شب است، کسی دزد، وجدانش را خوابانده و بالا می‌رود از دیواری و ضربان قلبش بالا میزند لابد. در همین دل سیاه شب، کسی عاشق، روسفید صورتش را لابه‌لای گیسوان پریشان معشوقی لپ‌گل‌انداخته پنهان می کند و نگاه می‌دزدد. همین حالا که درست همه جا را سکوت گرفته دختری با صدای آرام، کلماتی آرام‌تر قربان صدقه‌ی پسری می‌رود تا ضربان قلبش را آرام کند به جبرانِ روز که همه‌اش محبت شنیده است لابد و نازش را کشیده‌اند و خریده‌اند جنابِ مَحرمشان. و ما چه می کنیم؟ دستانِ یخ‌زده را به صورت می کشیم. مثل آزادی معذب نشسته‌ایم و به انقلاب نگاه می‌کنیم. یا مثل میلاد قد برافراشته‌ایم و به آدم‌ها نگاه می‌کنیم، به آشنا و غریبه‌شان! به آن‌ها که دیروز غریبه بودند امروز آشنا شده‌اند، به آشناها که مع الاسف، نزدیک اند و غریبه‌اند! به دور فلک، که قرار بود فقط دو روزی بر مراد ما نباشد. دورتان بگردم خدا. صاحب کهکشان‌ها و دریاها و آسمان‌ها‌، ای که حسابت از خزانه‌ی غیب همیشه پر است، جیبمان فدای سرت! از چه دل ما خالیست؟ مگر مهربان نیستی به بندگانت؟ اصلا بنده خلق کرده‌ای که معشوق بشود، که عاشق بشود! زبانم لال اگر کسی را این دو نقش نداده‌ای پس از چه هوا میدهی؟ چرا رزق لایحتسب میدهی؟ هوا را بگیر، نان را بگیر، معشوق بده.. نه از آن جهت که هوا بدهی هوس بگیری از ما! نه قربانتان‌.. به این غرض، از آنکه پای رفتن بگیریم برای رسیدن به تو! معشوقه‌ای اگر هست دست ما را می‌گیرد امانت بدهد به تو! به خودش اگر خواند شرک است! مشرک است! والله مباح است خون‌ش اصلا! فدایتان بشوم، بگردم، بمیرم. معشوق شمایید اما چون در آغوشِ ما جا نمیشوید، و چون لابد در آغوش باقی بندگانتان هم، از این باب عریضه‌ای عام نوشتیم که درد خلق را بگوییم، وگرنه این مطلب به پیوست، قبلا و خصوصا عرض شده بود. رسیدگی هم اگر نمیکنید دخلی نیست! همینکه می‌شنوید از سر ما زیاده است..

ساکـن طبقـه وسـط

نمی دانم چرا صورت ما به این رد اشک‌ها عادت نمی کند؟ هربار که قطره‌ای دل از چشم می‌بُرد و خودش را رها می‌کند و به صورت می‌نشیند هربار غریبه است! گفته‌اند یوم الحساب باید جواب پس بدهیم به ذات اقدس اِله. خدا را هزارمرتبه شکر که خود جوارح بدن دهان باز می‌کنند و گلایه می‌کنند! ما که از گفتن خسته‌ایم. البته یحتمل باز این دل، مثل امروز، مثل امشب، مثل هرشب، باز هیچ نگوید! خدایا چه خلق کرده‌ای قربانت بگردم؟ هرچه دل نمیگوید، چشم دهن لقی می‌کند! دل، دخترک محجوبِ سربه‌زیر است که چادر به دهان می‌گیرد و ریز‌ریز می‌خندد و ریز‌ریز گریه می‌کند و می‌دود و شیطنت زنانه‌اش دل می برد. و چشم چون زنان خیره‌سر آواز دهل سر می‌دهد و بی‌حیایی می کند.. دل؟سوخته، هزار تکه شده اما هنوز دل است. دل که نه، شما بگو تالار آینه، بگو هزارتکه آینه که هرکه قدم‌رنجه کند می‌بیند خودش را و خودش را و خودش را! باید به معشوقی که می‌آید بگویم حواست باشد خانم! سربه‌زیر باش! که تکه‌های دلم، دلت را نبُرد و نبَرد! مست نیستم اما راست میگویم، جهان تنگ است! بیمار نیستم اما آه از سینه بالا نمی‌آید! کلمات مجال نمی‌دهد که گلایه بشود. این‌ها هم که نوشتم از دستِ دل در رفته! ناپرهیزی کرده. هی می‌گوید به نامحرم چیزی نگو! و بعد آرام در گوش می‌گوید که جز یار، جز مقام شامخ دلبر، احدی محرم نیست! که راز دل، به کس و ناکس نگو. چه کنم؟ اینها که می‌خوانی خاکستر است! دودِ آتشی که در دل نهان کرده‌ام...

ساکـن طبقـه وسـط

با پرچم سفید به پیکار می‌رویم
ما کمتریم، حوصلهٔ شرح قصه نیست ...

ساکـن طبقـه وسـط

جسمم متولد همین نزدیکی ست

روحم دو هزار سال قبل از میلاد ...

ساکـن طبقـه وسـط

آدم های مضطرب ساکت اند، نمی خندند. یا با تو نمی خندند، عجله ای هم ندارند، خوب شعر می خوانند، اغلبِ شعرهای باران دار را هم از بَر هستند. وقتی تویِ عکس های قدیمی وول می خورند دنبال پیدا کردن مسیر کوتاهی اند برای رساندنت به لبخند. این آدم ها از سفر و تنهایی می ترسند کنجِ دلشان خوفِ خواب دارند، کم می خابند و شبها چنگ به قلبشان می اندازند که روز کِی تمام شد؟ آدم های مضطرب می دانند " در چتر های بسته ، باران است " سردردها مخوف اند و موزی و غمگینی سوال آور است. این آدمها خودشان را بینِ هیچ و اندوه می گذارند و در آن میان منتظر می مانند تا بیایی، اغلب خودشان هم دیر می رسند طوریکه تنها یک بار منتظرِ شما می مانند. در کوران شعر می خوانند و مانند هوا نرم نرم و زود به زود جابجا می شوند. مشت می برند توی دهانت و کلماتت را برای گپ های لذتناک شان برمی گزینند و آخر سر در گوش هایت سرودِ تکراریِ عزلت را می خوانند.  کمی نمی گذرد که این آدم ها برمی گردند به غارشان و  تو را با حرفهایت در هوا بجا می گذارند. درست همان زمانی که تو خودت را به رویِ زندگی آورده ای.

ساکـن طبقـه وسـط

پرسه در مِه ...

ساکـن طبقـه وسـط

تبانی من با یک اسب درونی نیمه سرکش؛ تا آخرین نفس می شود چهارنعل تاخت...

ساکـن طبقـه وسـط

از شما می‌پرسم؛ وقتی به آیینه زل می‌زنید کدام رویِ خودتان را می‌بینید؟ من فکر می‌کنم؛ آینه هیچ‌وقت محبوبِ عاشق و راستگویی نیست چرا که هربار در آن نگاه می‌کنم رویِ خندانی ندارد. شاید نخستین انسانی که در آن نگریسته است، مشغول گریه کردن بوده و آینه از سر دلسوزی رخِ او را خندان نشان داده است.

ساکـن طبقـه وسـط

هر صبح که از بی‌خوابیِ دیشب جانِ‌ سالم به‌در می‌برم، دست بر شانه‌هایم می‌گذارم و با خودم‌ می‌گویم: «برخیز عزیزِ من؛ چه ضیافتی بود جوانی، حالا که ته‌کشیده‌است، برخواسته‌ای!»

ساکـن طبقـه وسـط

تصویر من زمستان بی انتهایی ست ک هر سال فقط درخت هایش کمتر می شوند . تصویر من مردی با پالتوی مشکی بلندی ست که از در های یک قلعه به زمستان بعدی قدم می گذارد ...

ساکـن طبقـه وسـط

خبر بد اینکه هیچگاه آدم قبل از واقعه بزرگ نخواهیم شد . برای هر آدمی یک استپ وجود دارد ک از آن به قبلش را دوست نداشته و از آن به بعدش دیگر ابزار دوست داشتن را ندارد . یک روز از همین روزهاست ک میفهمیم همه ی  اشک هایمان همانجا وسط واقعه خشک شدند . میفهمیم دیگر آدم رفیق هایمان نیستیم. ترجیح مان دیگر دیگرانمان نیستند . تمامش یک لحظه است ک خاکستر اتفاق های خوب توی هوا معلق است . دکمه ی استپ را زده ای و میان دانه های نقره ای خاکستر روزهای خوبت قدم میزنی . دست هایت را روی سینه ات گره میکنی و میگویی پس دانایی اینگونه غمی دارد . می روی و موهای سیاهت خاکستری میشوند . میروی و همه ی گذشته را در همان حال میگذاری . خبر اینکه دیگر هیچ چیز آنچنان که قبل از واقعه بزرگ بود نمی شود !

ساکـن طبقـه وسـط

 من آنقدر خودم را قوی نشان داده ام و آنقدر بی نیاز، که هیچ کس فکرش هم نرسید دلداری ام بدهد .

ساکـن طبقـه وسـط

واقعه همان بود ، یک روز دیگر آنقدر بریده ای که وقت دوختن است . یک روز می آیی به خودت و دیگر آنقدر نیاز داری که بی غرورت هم زنده میمانی آنقد تشنه ای که برایت توفیری ندارد چه باید بنوشی. حادثه همین است که یک روز آنقدر جوان نیستی دیگر که تن ندهی ، امیدی نداری به چیز بالا تر و والاتری . واقعیت بدون هیچ تزیین و هیچ لعابی ، لخت و زمخت ، می آید مینشیند روی سینه ات، زندگی میشود سیاه و سفید ، میشود صفر و باز هم صفر

ساکـن طبقـه وسـط

واقعیت مثل چند سی سی پتاسیم ناقابل میرود توی رگ هات و قلبت را مثل سنگ سفت میکند ، راستش را بخواهی همه ی ما اشتباهی کسی را کشته ایم ، راستش را بخواهی خیلی  ها خیلی جان کنده اند که اشتباهشان را ماست مالی کنند . حیف که آنچه رخ داده با هیچ چیز پاک نمیشود . با هیچ چیز نمیشود زمان را برگرداند ، هرچقدر بخوابی و بیدار شوی چیزی تغییر نمیکند . ایراد دنیا همین است .فکر میکنم بزرگ شدن همین باشد ، خورجین روی گرده ات هر روز از اشتباهاتت سنگین تر و بزرگ تر خواهد شد ، بزرگ به اندازه سن ت ، بزرگ به اندازه ای که باد کرده ای از غرورت ، فکر میکنم بزرگ شدن تعریف نباشد اصلا. کاش هیچ وقت آنقدر جدی نشده بود ، کاش هیچ وقت آدم مهمی نمیشدیم ، کاش توی یک روستای دور تنها کارمان این بود عصر نان بپزیم و به غاز ها دانه بدهیم .

ساکـن طبقـه وسـط

تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز چراغ را خاموش میکنم ، در را میبندم  که امن بماند تا بار بعد، بی ذره ای غبار .باید یک زبانی باشد برای تعریف بعضی از تجربیات آدم ، حسی که آدم را پر میکند ، جای خالی بعضی چیز ها . باید یک کلمه ای باشد که حال آدم را تعریف کند. یک روزهایی را یک بار زندگی کردن کم است.

ساکـن طبقـه وسـط

میانسالی ، مرگ از پستو در می آید و گاه گاهی از گوشه کناری دالی می کند. دالی می کند تا یادمان نرود پیری نزدیک است و مرگ. دارم میانسال می شوم، حوالی سی و پنج شش سالگی!

ساکـن طبقـه وسـط

دستی تو را نبردیم گفتی قمار کافیست
دستی دگر بسوزان ما را ثواب دارد!

ساکـن طبقـه وسـط

با سرعت مشکل دارم! سرعت که زیاد می‌شود، اشیای نزدیک تار و مبهم می‌شوند، تا جایی که امکان دیدن آنها از بین می‌رود. چاره‌ای نیست، برای دیدن دقایق و ظرایف عالم باید آرام و آهسته راه برویم؛ وگرنه حقیقت را ندیده جا می‌گذاریم و زیبایی‌ها زیر پایمان له می‌شوند.
 

ساکـن طبقـه وسـط

ما آزادتریم یا انسانی در ۳۰۰ یا ۷۰۰ سال پیش؟ همیشه از خودم می‌پرسم شیخ انصاری چطور تمام زندگی‌اش را رها کرد و قدم در سفری گذاشت که نه مقصدش معلوم بود و نه مسافتش و نه مدت زمانش؟! مرتضی از دزفول به بروجرد رفت، از آنجا به اصفهان، از آنجا به کاشان! صاحب‌دل فرزانه‌ای را گوشه‌ای از کویر پیدا کرد و سه سال همانجا ماند تا بیاموزد. همانطور که سعدی، همانطور که غزالی، همانطور که مولوی، همانطور که ملاصدرا... آزاد و رها، هزاران فرسخ را بدون معلوم کردن هدف طی می‌کردند؛ بدون ویزا، بدون بیمه، بدون اینکه در دسترس باشند، بدون رزرو بلیط و هتل... بدون محاسبه‌ی جایگاه و سود و زیان و بدون دغدغه‌ی بازنشستگی و حساب بانکی...حالا ما بیمه و حساب بانکی و امکان رزرو اینترنتی بلیط و هتل و فاند و گرنت و... را داریم، ولی مثنوی معنوی، اسفار اربعه، رسائل و مکاسب، بوستان و گلستان، کیمیای سعادت و هیچ چیز دیگری شبیه به آن نداریم.‌ گمان می‌کنیم آزادتریم، ولی گویی مدرنیته بزرگترین زندان تاریخ بشر را ساخته، زندانی با خوراک نیهیلیسم.

ساکـن طبقـه وسـط

‏و در ده سال، زندگی به گونه ای سپری شده است که می توانم تا آخر عمر بدون آنکه هیچ اتفاق غم انگیزی رخ بدهد، غمگین بمانم ...!

ساکـن طبقـه وسـط

‏آدم را گفت که هُبوط تو موقت است، به من باز می‌گردی! آدم اما خانه ساخت ...!

ساکـن طبقـه وسـط

بعد از سرگیجه‌ی سیلی زندگی به خودت می‌آیی، می‌بینی چنان از هراس چنگک‌های پنجه‌ی نامهربان حیات منقبض می‌شوی که دیگر رهایی برایت هیچ آسودگی نمی‌آورد، بلکه اضطراب. اهل کویر دیده‌اند که شتر را نمی‌توان آسوده قربانی کرد. آن قویِ آرام، برق خنجر جلّاد غریبه را که ببیند چنان می‌رمد و به قصد کشت لگد به قصاب و مردمان‌ تماشاگر میزند، و تا کینه‌ی قصد جان شدنش را با خون‌ خالی نکند، ‌نمی‌آساید‌. شتر را تنها صاحبش می‌تواند سر ببرد. همان دستی که لقمه لقمه به دهانش می‌برده و تیمار و نوازشش‌ می‌کرده، یک بار برای آخرین بار نوازشی به سرش می‌کشد، به چشمان درشتش نگاه می‌کند، و تیغی زیر گلوی حیوان می‌فشارد. زانوان حیوان خم می‌شود. می‌افتد. و قصاب سر دل صبر سر شتر را بی هیچ مقاومت و لجاجتی جدا می‌کند. و حین همه‌ این‌ها، شتر با آن چشم درشت که هنوز نم‌جانی در آن باقی‌است، صاحب حامی خویش که زانو زده و تیغ می‌کشد را می‌نگرد! خون آن تک زخمِ ریز بر ابهت شتر نیست که نا و توانش را می‌بَرَد و بر شن کویر می‌کوبدش. به زخم نیست. به خون نیست. به تیزی نیست. به آن دستی‌است که می‌زند. خنجرِ ناگهانیِ آن‌ تنها نقطه امن جهان برای او، آن تنها حامی اوست که دلیلی برای سر پا ماندنش باقی نمی‌گذارد.

ساکـن طبقـه وسـط

ما مست بودیم و نشانی از تاک نبود ...

ساکـن طبقـه وسـط

سال ها چقدر سَراب اند! تا چشم بر هم می زنیم، مانده عمرمان چیزی جز مات شدن نیست. در حیرتم این همه تقلا برای چه چیزی  می تواند باشد! خوی غریزه مداری که در نهاد ما لنگر انداخته، باعث شده جان را خدا پنداریم و مُردن را کفر به آن! نهایت مشق همه ما حسرت کارهای نکرده هست .... 

ساکـن طبقـه وسـط

گاهی افسوس می خورم چرا مثل آدم نمی نویسم! چرا شوقم بلد نیست کلمه را در آغوش بگیرد . جمله ها برای نمایش به ساز دلم می رقصند . بهانه قشنگی هست برای تسلیم شدن من برای مختصر نوشتن. اینجا هم بیغوله پنهان من هست برای دود کردن داشته هایم.  هر چه ترس دارم را به پای داشته هایم ریخته ام. آخر قصه ی همه ی آدمیزاد ها مثل هم هست، ولی نمی دانم چرا برایش تفاوت قائل می شویم،  مفهوم ها از ذهن های ما، تفسیر های مختلف به ارمغان می آورند و این مزه وقایع را برایمان تلخ و شیرین می کند ....

 

ساکـن طبقـه وسـط

چشم ها کر شده اند، صدای قلب را نمی شنوند . باور بی تو کفر آمیز ترین رنج تاریخ است. تلاشی برای کتمان ترسم ندارم ، برای رهایی از گم شدن، باید تو را پیدا کنم ...

ساکـن طبقـه وسـط

خداوند علی (ع) را ساقه‌ی نیلوفر آفرید و از ساق عرش آویخت تا دست اهل زمین به آرزوهای لاجوردی، رسیدنی باشد. و ما خود را و خانواده‌مان و دوستان‌مان را و انسان‌ها را و زمین و زمان را به محبت امیرالمومنین (ع) آونگ می‌کنیم، تا از این ساقه‌ی نیلوفری به آسمان برویم ،که ما ز بالاییم و بالا می‌رویم.

ساکـن طبقـه وسـط

در پزشکی دردی هست به نام درد شبح یا درد فانتوم. بیمار درجایی احساس درد می‌کند که دیگر وجود ندارد؛ در دستی که قطع شده، در پایی که نیست، در انگشتانی که جایشان خالی است. درد از چیزی که هست نیست، که «از دست داده‌اش» درد می‌کند، نداشتنش، فقدانش. گاهی جای خالی چیزی در آدم درد می کند.

ساکـن طبقـه وسـط

ساکن طبقه ی وسط ...

ساکـن طبقـه وسـط

شاید چند وقت بعد عینک‌هایی ساخته شوند که بشود با آنها وجود واقعی انسان را تماشا کرد. از اسکلت و گوشت و روده و رگ و خون حرف نمی‌زنم؛ منظورم تکه‌های حقیقی پازلی است که هرکس را ساخته. خاطرات، تجربه‌ها، دیده‌ها، فکرها، حرف‌های هرگز گفته نشده، حرف‌های بسیار گفته شده، کرده‌های بی اهمیتِ فراموش شده، وحشت‌ها، حسرت‌ها، رویاها، ناکامی‌ها، دردها، پیروزی‌های کوچک، شکست‌های بزرگ، خودسانسوری‌ها، لذت‌ها، حس‌های کمرنگ شده، روابطِ گم شده، غصه های آرام شده، رازهای شرم آور و همه تکه‌های دیگری که کنار هم قرار گرفته و مای نوزده ساله، مای سی ساله، مای پنجاه ساله یا مای هفتاد و چهار ساله را ساخته. انسان با این تکه‌هاست که بزرگ می‌شود، جان می‌گیرد و پیر و پخته می‌شود. خیلی وقت‌ها هم تکه‌هایی از وجودش کنده می‌شود و جایی می‌افتد. با همین عینک است که می‌شود حفره‌های نامتقارن وجود هر انسانی را دید. انسان‌هایی سوراخ سوراخ که تکه‌های پازل‌شان را با رضایت یا با نارضایتی از دست داده‌اند. همه ما تکه‌هایی از پازل وجودمان را جاهایی جا گذاشته‌ایم. در خانه ای که روزهای بچگی را در آن گذرانده ایم و توپ را به شیشه‌هایش پرتاب کرده و حالا برای همیشه ازش خارج شده‌ایم. در محله نوجوانی‌هایمان، در کوچه‌ای که ساکنانش را می‌شناختیم و با صدای بلند بهشان سلام می‌کردیم و شیفته یکی دوتا از رهگذرهایش بودیم و با خیالشان خیالبافی می کردیم. در قبرستانی که محبوب قلب‌مان/عزیزترین‌مان را در خاکش دفن کردیم. در اتاقی که در آن تصمیم بزرگی گرفتیم و تغییری عظیم زندگی‌مان را تکان داد. در شهری که برای همیشه ترکش کردیم. در روزی از تقویم که ته رابطه‌ای نقطه پایان گذاشتیم. در دوره ای از زندگی که موسیقی متن مشخص و عطر مخصوصی داشت و برای همیشه تمام شد. انسان در سال های زنده بودنش، تکه‌های پازل را پیدا می‌کند و گم می‌کند. اصلاً تکه‌های پازل برای گم شدن به وجود آمده‌اند. همه ما سوراخ سوراخ می میریم.

ساکـن طبقـه وسـط

سریالی می‌دیدم که در آن دیوانگانِ ساکن تیمارستانی فهمیده بودند مریض نیستند، بلکه مشکلاتشان به خاطر قدرت‌های ویژه‌ای است که دارند. قدرت‌هایی فرازمینی که پزشکان قادر به درکش نبودند و اسمش را گذاشته بودند اختلال روانی و قهرمان‌ها را بسته بودند به قرص و سُرنگ؛ ۵ بار در روز. یکی از آنها حافظه قوی‌ای داشت و چیزی را از یاد نمی‌برد. منظورم از یاد نبردن این که پریشب شام چه خورده و 7 سال پیش فلانی دم گوشش چه گفته نیست؛ می‌گفت می‌تواند همه چیز را به یاد بیاورد. حتی خاطرات قبل از به دنیا آمدنش را. می‌گفت تصور کن توی مایعی در سکوت و تاریکی شناور باشی و بعد با فشار پایین بیایی و گوشت و استخوانت از این حجم فشار درد بگیرد و نعره زنان سرت از حفره‌ای تنگ بیرون بیاید و بالاخره در اتاقی سرد و پر نور بیفتی. مرد همه چیز را به یاد می‌آورد و حالا جایش در تیمارستان بود. تصور کنید اگر امکانِ باشکوه فراموشی رویمان نصب نشده بود، درگیر چه زندگی رعب آوری بودیم. تنها دلیلی که باعث می‌شود بتوانیم بعد از له شدن زیر هر ضربه‌ای و غرق شدن در سیلاب هر غمی و خرد شدن زیر سنگینی هر شکستی دوباره چشم‌هایمان را باز کنیم و دوباره روی پاهایمان سوار شویم و دوباره در را به روی شلوغی شهر باز کنیم و لای آدم‌ها قِل بخوریم، فراموشی است. و چه خوب که فراموش می‌کنیم درد شکستن استخوان را. حس تهی شدگی از ناپدید شدن ابدی انسانی پر شور از زندگی را. اضطرابِ کشنده‌ی اولین بارها را. حس لزج و چسبنده‌ی تحقیر شدن را. چه خوب که فراموش می‌کنیم کابوس‌های تکراری شب را. گریه‌ی از سر استیصال را. تپش قلبِ دورانِ درماندگی را. چه خوب که فراموش می‌کنیم حرف‌های شمشیریِ در گوشت فرو رونده را. کارهای کرده و نکرده را. اشتباهات جبران شده و هرگز جبران نشدنی را. ما با فراموشی زنده‌ایم. اگر هر روز روز تازه‌ای است و هر سال امید داریم به شروع سالی جدید و خوب، به خاطر این است که چرکی‌های قبل را از یاد برده‌ایم. و چه خوب که از یاد می‌بریم و چه خوب که یادمان نیست زمانی در سکوت و تاریکی شناور بودیم و بعد با زور و فشار توی دست‌های خونی غریبه‌ای افتادیم و تیک تاک بمب ساعتی زندگی‌مان شروع به کار کرد.

ساکـن طبقـه وسـط

دلم برای روزهای معمولی تنگ شده است. برای همه‌ی چیزها و کارهای معمولی و پیش افتاده‌ای که برای هیچکس مهم نبود. برای وقتی که آدم‌ها با جدیت در اینستاگرام عکس غذایشان را آپلود می‌کردند و با فیلترهای اسنپ چت تبدیل به سگ و موش می‌شدند. برای وقتی که آدم‌ها هنوز به جزئیات مهمانی هفته بعد فکر می‌کردند و دستورپخت فلان غذا را به اشتراک می‌گذاشتند. دلم برای روزمرگی های ساده تنگ شده است. برای سال‌هایی که از خردسال تا سالمند تحلیلگر سیاسی نشده بودند و همه نمی‌خواستند کدهای پنهان در توئیتِ این و آن را بشکنند. برای روزهایی که جواب «چه خبر؟» «هیچی سلامتی» بود و همه در گرداب اخبارِ هر لحظه به روز شده دست و پا نمی‌زدیم. دلم برای آدم‌های معمولی که از رویاهای معمولی‌شان حرف می‌زدند تنگ شده است. برای وقتی که از زمستان می‌شد برنامه سفر آخرهای تابستان را چید. برای روزهایی که آینده در مهی غلیظ گم نشده بود و می‌شد به آن فکر کرد و درباره‌اش حرف زد. برای روزهایی که برای بچه‌های کلاس اولی اهمیتی نداشت رئیس جمهور فلان کشور کیست. دلم برای گپ های دوستانه‌ای که بالاخره یک جایش به اوضاع دربداغان جهان نمی‌رسید تنگ شده است. برای خنده‌های از ته دل. برای حس فراموش شده‌ی آرامش. برای قلب‌های غیر مچاله‌ی غیر لرزان. برای آدم‌هایی که همه یک صدا از وحشتی مشترک، از جنگ و ویرانی حرف نمی‌زدند. برای روزهایی که "نداری" در تمام خیابان های شهر قدم نمی‌زد و آدم‌های آبرومند با گردن‌های پایین سقوط کرده، پشت در سوپرمارکت منتظر غریبه‌ای نمی‌ماندند تا با منت برایشان یک بطری شیر و یک قالب کره بخرد. دلم برای همه چیزهایی که از دست دادیم تنگ شده است. برای وقتی که جنگ و تحریم، پایه ثابت تمام مکالمات روزمره نبود. برای وقتی که آدم‌ها سرشان گرمِ زندگی معمولی‌شان بود و خود را موظف به خواندن ذهن سیاستمداری در اینجا و آن سوی جهان و تحلیل آخرین گفته‌هایشان نمی‌دانستند. دلم برای همه روزهایی که آسان‌تر و کم‌حادثه می‌گذشتند تنگ شده است؛ برای روزهایی که در عرض چند ساعت خبر حمله و جنگ و سقوط هواپیما و مرگ و مرگ و مرگ را نمی‌خواندیم. دلم تنگ روزهایی است که ساکن گردباد نبودیم.

ساکـن طبقـه وسـط

دنیای واقعی شبیه به کارخانه‌ای است که آدم‌ها را به صف روی غلتک می‌چیند و می‌کوبد و می‌سابد و تزریق می‌کند و بالاخره در بسته‌بندی‌هایی شبیه به هم به بازار می‌فرستد. آدم‌هایی کم جان و کم‌کیفیت مطابق تنظیمات کارخانه که مثل هم فکر می‌کنند، مثل هم می‌پوشند، مثل هم گوش می‌کنند، مثل هم حرف می‌زنند، مثل هم متعجب می‌شوند، مثل هم قضاوت می‌کنند، مثل هم حکم می‌دهند و همه‌ی وحشت‌شان از این است که مبادا مثل بقیه نباشند. مبادا جمع رویش را از آنها برگرداند. مبادا رها شوند. مبادا وصله‌ای باشند ناجور در این جهانِ یک جور. دنیای واقعی جایی است که هر لحظه از هر گوشه‌اش صدایی بلند می‌شود. صدایی که می‌گوید: تو به اندازه کافی خوب نیستی، به اندازه کافی باهوش نیستی، به اندازه کافی قوی نیستی، به اندازه کافی زیبا نیستی، به اندازه کافی پولدار نیستی، به اندازه کافی بامزه و با استعداد نیستی. صدایی که می‌گوید: جای تو اینجا نیست. تو لایق این شغل نیستی. لایق این موقعیت نیستی. لایق این احترام نیستی. لایق این عشق نیستی. صدایی که می‌گوید: به سوراخ تاریکت برگرد و همان کاری را انجام بده که ازت خواستیم. همان جمله‌ای را بگو که دم گوشت گفتیم. بازیگر همان سرنوشتی باش که برایت نوشتیم. آدم‌های کمی هستند که جرئت می‌کنند پا را از جعبه‌ی تنگ و کم‌نورشان بیرون بگذارند و کسی شوند که "دیگران" مایل به تماشایش نیستند. آدم‌های کمی هستند که بالاخره از آن کارخانه‌ فاصله می‌گیرند، خودشان را بالا می‌کشند و کسی می‌شوند که برای آن بودن به وجود آمده‌اند. روز زن، روز مرد، روز مادر و پدر و کودک و هر چیز دیگری را فراموش کنید. روزی که جشن گرفتنی است روز انسانی است که از این کارخانه فرار کرده و صدای باارزش و پرقدرت خودش را به گوش دیگران رسانده.

ساکـن طبقـه وسـط

پذیرفتن حقیقت، زندگی را کمی آسان‌تر می‌کند. حقیقت این است: زندگی سخت و غیر منصفانه است و باید با آن کنار بیاییم، چون چاره دیگری نداریم. لا به لای اخبار جهان و اتفاقات گزارش نشده زندگی مردم که بگردی می‌بینی خبری از فانتزی‌های زیبا و روح‌نواز نیست. ژانر حوادث، ژانر وحشت است و جنگ و جنایی و معمایی. همه‌مان در این سال‌ها آنقدر فیلم و سریال دیده‌ایم که دیگر از مواجهه با داستان‌های عجیب و غریب این روزها شوکه نشویم. دیگر پذیرفته‌ایم که بازیگران بی‌دستمزدی هستیم که بدون خواندن فیلمنامه جلوی دوربین آمده اند. این را نمی‌خواهم بلند بگویم. پس جلو بیایید تا آهسته دم گوش‌تان بگویم که ما پذیرفته‌ایم بازیگران سوگلیِ فیلمنامه نویس و کارگردان نیستیم و به احتمال زیاد، ما را جایی بی اهمیت از قصه حذف خواهند کرد؛ بدون موسیقی متنی غم‌انگیز و کلوزآپی از صورتِ زخمی و از نفس افتاده مان. شاید این ویروس برود و ویروسی دیگر جانشینش شود. شاید زلزله زمین زیر پایمان را نصف و خانه‌هایمان را ویران کند. شاید سونامی، شهری را با خود ببرد. شاید زامبی‌ها از زیر خاک بیرون بیایند و نیمه شب به پنجره‌هایمان بچسبند. شاید بیگانگان کهکشان همسایه تصمیم بگیرند آشغال‌های داغ و سنگین‌شان را به طرف سیاره‌مان پرتاب کنند. دیگر احتمال هر چیزی هست. سر را به هر طرف بچرخانی آشوب است. اما یک نگاه به خودت و اطرافت بینداز. زندگی هنوز ادامه دارد و ادامه خواهد داشت. تا وقتی جنازه‌مان روی زمین نافتاده باید (خوب) ادامه بدهیم. باید به آن لعنتی‌های پشت دوربین ثابت کنیم که ما سیاهی لشکر نیستیم، ما قهرمان فیلم پر فاجعه‌ی خودمان هستیم.

ساکـن طبقـه وسـط

چون برف نشسته بر شیروانی داغ ...

ساکـن طبقـه وسـط

من گنجشکِ کوچکِ سرگردانِ خیابان‌های تاریکِ روزهای سرد و برفی این دنیایم.

ساکـن طبقـه وسـط

بعضی از خشک‌سالی‌ها با یک باران بهاری هم از بین می‌روند و دوباره چشمه‌ها می‌جوشد. بعضی خشک‌سالی‌ها باید چند باری از این باران‌های خوب زمستانی بزند و بعضی دیگر به چند تا برف هم نیاز دارند. اما بعضی خشک‌سالی‌هاست که باید چندین سال هی باران ببارد و ببارد و ببارد. دل‌م سال‌هاست دچار این خشک‌سالی‌ست...

ساکـن طبقـه وسـط

حتماً نمی‌دانی نگاه‌های خیره‌ت با آدم چه می‌کند چون کسی نیست که از آسمان، از بالای سرت، این‌طور مهربانانه نگاه‌ت کند. چه‌قدر من کلمه کم می‌آورم برای نوشتن نگاه‌ت. چه‌قدر من خودم کم می‌آورم زیر نگاه‌ت. خیلی وقت‌ها که راه می‌روم یک آن احساس می‌کنم داری نگاه‌م می‌کنی، پاهایم سست می‌شود. اگر خودم را نگیرم زمین می‌خورم. ولی هر طوری شده خودم را می‌رسانم به یک جایی تا بتوانم بنشینم. گاهی دوست دارم بنشینم یک جا و چشم‌هایم را ببندم. دوست دارم به قلب سیاه‌م فکر نکنم و تنها خودم را بسپارم به نگاه‌ت بی‌خیال دی‌روز، بی‌خیال اکنون و بی‌خیال آینده. دوست دارم به این فکر نکنم که شاید جهنمی شوم. فقط دوست احساس کنم خوب نگاه‌م می‌کنی. دوست دارم در هوای این احساس، خیلی عمیق نفس بکشم. دوست دارم این احساس را لاجرعه سر بکشم. دوست دارم در همین احساس بمیرم. بی‌خیال بهشت. بی‌خیال جهنم. نگاه‌ت به تمام عالم می‌ارزد. حالا دست‌هایم دقیقاً نمی‌دانند کدام حرف صفحه‌کلید را بفشارند. حالا قلب‌م سنگین شده. حالا بغض دویده توی چشم‌هایم. دوست‌ت دارم. بی‌خیال بهشت. بی‌خیال جهنم. بی‌خیال دل سیاه ِ من. بی‌خیال شرم و حیا و خجالت. من. دوستت دارم.

ساکـن طبقـه وسـط

خیلی درمانده‌ام از اکنون‌م، از این موجودی که حالا هستم، از این نفس‌هایی که هوا را بی‌خود و بی‌جهت مصرف می‌کند. خیلی درمانده‌ام و دارم فکر می‌کنم اگر اکنون قلب‌م بایستد و روح‌م برود، چه‌قدر بد می‌شود. دارم فکر می‌کنم چه جوابی باید داشته باشم برای تبدیل یک فرشته به یک آدم  ِ سیاه. کلمه‌ها جان ندارند که بیایند ...

ساکـن طبقـه وسـط

من شاهد مرگ خودم بودم. من می‌توانم تمام صحنه‌های این چند سال را توضیح بدهم. تمام صحنه‌های این جنایت را. تمام ضربه‌هایی که به روح مقتول‌م وارد آمد را حفظ هستم. از من اعتراف بگیرید. مرا پای میز بازجویی بنشانید. از من ریز به ریز همه چیز را بپرسید. من برای‌تان با گریه خواهم گفت هر آن‌چه را که دیده‌ام. من خواهم گفت که روح‌م آزارش به مورچه هم نمی‌رسید ولی کشته شد. نگذاشتند خوب زندگی کند. من خواهم گفت تمام سختی‌های که روح‌م زیر این ضربات مهلک کشید. من برای شما صحنه‌ی قتل را هم توصیف خواهم کرد. من همه چیز را خواهم گفت. من به عنوان تنها متهم به قتل همه چیز را اعتراف خواهم کرد. به یقین، بار  ِ این قتل روی شانه‌های سنگینی می‌کند و آخرش خواهم گفت که خودم او را کشتم... مرا به دادگاه ببرید. مرا محاکمه کنید. ولی خواهشاً دادگاه علنی نباشد. من روی نگاه کردن در چشم مردم را ندارم. در دادگاهی غیرعلنی مرا محکوم کنید؛ به مرگ. مرا با پاهای لرزان پای چوبه‌ی دار ببرید. طناب را به گردن‌م بیاویزید. زیر پای را خالی کنید. دست و پا که زدم کمی و بعد آرام شدم، بیاوریدم پایین. مرگ‌م را تأیید کنید. مرا به دهان گور بسپارید. مرگ حق من است. من جنایت کرده‌ام. دست‌های من هنوز به خون روح‌م آلوده است. مرا لطفاً از این کابوس نجات دهید...

ساکـن طبقـه وسـط

منجمد شدن معمولاً فرآیندی تدریجی‌ست. قرار گرفتن در محیطی با دمای معمولاً زیر صفر، گذشت ِ زمان و آرام‌آرام منجمد شدن. باز شدن یخ هم فرآیندی‌ست تدریجی. قرار گرفتن در جایی گرم، گذشت ِ زمان و آرام‌آرام آب شدن یخ. گرچه بعد از آب شدن یخ، آن منجمدشده همان تازه‌گی روز اول را ندارد اما هر چه باشد به‌تر از انجماد است...

ساکـن طبقـه وسـط

مثل فرفره‌ای همین‌طور دور خودم می‌چرخم؛ بی‌هدف و باسرعت. بی‌آنکه متوجه چیزی باشم و گذر زمان را حس کنم، گذر زمان مرا در بر گرفته است. وقتی دورهایم به آخرش رسید و زمین خوردم، تازه کمی می‌توانم درست خودم را و اطرافم را ببینم، تازه می‌توانم حس درستی از زمان و گذرش داشته باشم و تازه می‌توانم بفهمم که تمام این مدتِ دورخوردن، هیچ نفهمیده‌ام. و فکر کن هنوز مشغول این فکرها هستم که دست روزگار دوباره مرا فر می‌دهد و دوباره من می‌مانم و بی‌زمانی و نفهمیدن لحظه‌ها...

ساکـن طبقـه وسـط

از فرق سر تا نوک انگشت پا با آنچه ادعا داشتم و حتی بوده ام، فرق دارم. کسی باید بیاید و دست نوازش مهربانش را محکم بکوبد توی صورتم ...

ساکـن طبقـه وسـط

انگار باید سرت می‌رفت روی نیزه، تا صدها سال بعد، شبی بیایم کنج نم‌ناک روضه‌هات بنشینم و بوی خدا را استشمام کنم...

ساکـن طبقـه وسـط

و گاهی مثل همیشه دست آدم را نمی‌گیری، تا در لجن‌زار پا نگذارد بل‌که می‌گذاری تا آرام آرام فرو رود در ظلمت و سیاهی تا قدر تو را بیش‌تر بداند. مرا دچار نکن به این غرق شدن‌های مدام، مرا دچار کن به خودت.

ساکـن طبقـه وسـط

به سجده می‌روم. بی‌خیال! بگذار فارق از هر چه تا به حال کرده‌ام، فارق از هر چه تا به حال بوده و هستم، فارق از قلب سیاه‌م، بگویم سبحان ربّی الاعلی و بحمده. سبحان ربّی که من نافرمانی‌اش می‌کنم. سبحان ربّی که من نمی‌بینم‌ش. سبحان ربّی که نگاه‌ش پوست تن‌م را نوازش می‌کند و من از او پنهان می‌شوم. بگذار پیشانی به مهر بگذارم و خودم را پیش پای‌ش بیاندازم و فارق از همه‌ی بی‌وفایی‌هایم بگویم سبحان ربّی العلی و بحمده. سبحان ربّی که او در پی من می‌آید و من از آغوش‌ش فرار می‌کنم. سبحان ربّی که منتظر است و انتظارش را بی پاسخ می‌گذارم. سبحان ربّی که خوب است و هنوز من ِ بد را دوست دارد. سبحان ربّی که با همین دل سیاه‌م، گاهی یادش خراب‌م می‌کند. سبحان ربّی. ربّ من. ربّ من. ربّ من... به سجده می‌روم. بی‌خیال! بگذار عالم ببیند که بنده‌ی فراری، بنده‌ی عاصی، بنده‌ی گنه‌کار، بنده‌ی نمک‌نشناس، با پاهای خودش آمده و برای حتی ثانیه‌هایی پیشانی به خاک می‌گذارد و ذلیل‌ش می‌شود. بی‌خیال ِ هر آن‌چه هستم، بگذار برای حتی لحظاتی عشق بازی کنم. بی‌خیال!

ساکـن طبقـه وسـط

دارم فکر می‌کنم یک روز چشم‌م را می‌بندم و بعد که باز می‌کنم سیاهی یک جا و سکوت وحشت‌ناک یک جا و تنگی خفقان‌آور یک جا، مرا بدجور خواهد ترساند. دارم فکر می‌کنم به آن روزی که تنها می‌مانم میان حجمی از خاک که روی سینه‌ام فشار می‌آورد. دارم فکر می‌کنم صدای افهمی که می‌گویند را خواهم شنید یا خیر و یا حتی صدای قرآنی که بالای سرم می‌خوانند. دارم فکر می‌کنم به روزی که سیاه است. دارم فکر می‌کنم به نکیر و منکر. دارم فکر می‌کنم به حرکت دیواره‌های قبر برای خرد کردن استخوان‌هایم. دارم فکر می‌کنم به آتشی که در انتظارم هست. دارم فکر می‌کنم به حسرتی که بر دل‌م خواهد ماند از گناهانی که کرده‌ام. دارم فکر می‌کنم به فاصله‌ام از تو در آن روز. دارم فکر می‌کنم به عذاب شب اول قبر. دارم فکر می‌کنم. و تو هم، از خاطرم می‌گذری مدام. و تو هم از خاطرم می‌گذری مدام. و تو هم ...

ساکـن طبقـه وسـط

خدا استاد تکان دادن دل‌های سیاه و سنگ‌شده‌ی بنده‌های گنه‌کارش هست در موقعیت‌هایی که اصل‍‌اً فکرش را هم نمی‌کنند.

ساکـن طبقـه وسـط

گاهی بین خوف و رجایم و گاهی اصل‍‌اً در خدا هم شک می‌کنم و هی دوباره می‌شناسم‌ش، هی دوباره حس‌ش می‌کنم، هی دوباره لمس‌ش می‌کنم و هی دوباره ایمان می‌آورم به چشم‌هایش. گاهی شب‌ها را بی دغدغه‌ی این‌که شاید دیگر بیدار نشوم، راحتِ راحت می‌خوابم و گاهی نگاه‌ش چنان بی قرارم می‌کند که خواب از سرم می‌پرد و می‌نشینم به حال خودم گریه می‌کنم. گاهی از آیه‌های قرآن خیلی ساده می‌گذرم و گاهی یک قاصدک مرا وادار می‌کند تا زیر لب دوباره بخوانم‌ش. گاهی...
حیرانی. حیرانی. حیرانی.

ساکـن طبقـه وسـط

به حساب و کتاب، نه دنیا دارم و نه عقبی ولی به حساب محبت، تمام عالم برای من است که وقتی نام‌ت را می‌شنوم، تن‌م می‌لرزد، حسین (ع) جان ...

ساکـن طبقـه وسـط

از دیدارهای شب قدر همیشه دلهره داشته و دارم. سخت است این همه گناه را دنبال خود کشیدن و آمدن و روبه‌روی‌ت نشستن. سخت است. خیلی سخت است. و سخت‌تر این‌که طلب مغفرت کردن و العفو گفتن وقتی که هر سال تکرار می‌شود و هر سال آدم نمی‌شوم. من خیلی دوست دارم در یکی از این شب‌های قدر همان‌جا وسط خواندن دعای جوشن‌کبیر، وقتی نام‌های‌ت را صدا می‌زنم، دیگر نفس‌م بالا نیاید و همان‌جا بمیرم...

ساکـن طبقـه وسـط

دوباره با بهت نگاه می‌کنم، سر به زیر نگاه می‌کنم، آرام و ساکت نگاه می‌کنم و باورم نمی‌شود. دوباره دور و برم نگاه می‌کنم و باز باورم نمی‌شود. اما بوی شرجی ِ روضه مرا به خودم می‌آورد. باورم می‌شود دست‌م را گرفته‌ای و آورده‌ای و دوباره نشانده‌ای گوشه‌ای از بهشت. درست همان سال‌های خشک‌سالی که آدم باور نمی‌کند، تو مثل سیل می‌آیی و بنیان آدم را از جا می‌کنی. درست همان روزهایی که آدم فکر می‌کند از چشم تو افتاده است، نگاه‌ت بال می‌شود برای بر خاک‌افتاده‌اش...

ساکـن طبقـه وسـط

در روزمرگی‌ها گم شدن، بدترین درد است. پس نیاز است آدم گاهی بلند شود و برود از روزهای معمولی‌ش و برود از نفس کشیدن‌های تکراری‌ش. فکر می‌کنم اصلاً لازم نیست بنشیند و فکر کند که کجا باید برود. فقط باید برود، فقط باید کمی فاصله بگیرد از عادت‌ها. آدم معمولاً نمی‌فهمد، ولی این عادت، این سکون، یک چیزی هست که حتی دریا را می‌کند یک مرداب کوچک و سیاه و بدبو. آدم باید آن‌قدر دور بشود که بتواند زنده‌گی‌ش را از دور خوب نگاه کند، ببنید داشته آن‌جا چه غلطی می‌کرده است به نام زنده‌گی، داشته آن‌جا چه‌قدر هوا را آلوده می‌کرده با نفس‌هایش، داشته آن‌جا روی گرده‌ی زمین، چه‌قدر اشتباه، تلنبار می‌کرده است. آدم گاهی باید برود و دور شود از زندگی‌ش، از خودش...

ساکـن طبقـه وسـط

به یک جاهایی می‌رسی گاهی که هیچ وقت فکرش را هم نمی‌توانستی بکنی، در مخیله‌ت نمی‌گنجید و فکر می‌کردی فرسنگ‌ها و فرسنگ‌ها از آن حالت‌ها فاصله داری. اما حالا باید بروی و گذشته‌ات را ببینی که چه طور شد داری می‌شوی همان‌چیزی که از آن متنفر بودی. باید بروی تمام حرف‌های گذشته‌ات را، تمام حرکات گذشته‌ات را، تمام فکرهای گذشته‌ات را و تمام خیال‌های گذشته‌ات را از توی زیر زمین  ِ تاریک و نمور مغزت بکشی بیرون و بریزی زیر آفتاب و خوب زیر و روی‌شان کنی و از بوی گندشان هم نترسی. باید تمام چراغ‌ها را خاموش کنی و فیلم زنده‌گی‌ات را بگذاری و بعد اسلوموشن‌ش کنی و تکه‌تکه و با دقت نگاه کنی. باید بفهمی چه غلطی کردی که رسیده‌ای این‌جا، باید بفهمی چه خیالی از سرت گذشته که پرت شده‌ای این‌جا و باید ببنی که در جریان نفس کشیدن‌هایت چه بلایی سر خودت آورده‌ای که دیگر شش‌هایت مزه‌ی هوای خوب را نمی‌چشد. باید برگردی و دوباره ببینی همه چیز را. دیر می‌شود روزی که دیگر هیچ فایده‌ای ندارد.

ساکـن طبقـه وسـط

یک جاهایی دست زنده‌گی، زیر چانه‌ات را می‌گیرد، توی چشم‌هایت نگاه می‌کند و ناگهان یک سیلی محکم می‌زند زیر گوش‌ت، آن‌قدر محکم که تازه حواس‌ت می‌آید سر جای‌ش، تازه چشمان‌ت باز می‌شود و دور و برت را تازه می‌توانی درست نگاه کنی. بعد این سوال برای‌ت پیش می‌آید که من، این‌جا، وسط این برهوت چه می‌کنم؟، که من، این‌جا، میان این بی‌آبی و خشک‌سالی چه می‌کنم؟

ساکـن طبقـه وسـط

خواستم بنویسم به یک جاهایی می‌رسد آدم که می‌فهمد هیچ ندارد. این هیچی که می‌گویم یعنی مطلقاً هیچ، مطلقاً هیچ ندارد. خالی است. تو فکر کن بعد با فکر این‌که آدم‌ها به تو چه‌طور نگاه می‌کردند و توی خالی را گاهی پر و گاهی خیلی پر می‌دیدند، چه‌قدر آدم خراب می‌شود...

ساکـن طبقـه وسـط

این‌که احساس می‌کنی صفی طولانی از کلمات، مدت‌های مدیدی توی حنجره‌ت و پشت ِ لب‌هایت صف کشیده‌اند ولی در به راه انداختن‌شان عاجزی، خیلی دردناک است. شاید همه‌چیز ریشه در این خشک‌سالی‌ها داشته است. شاید همه‌ی ریشه‌ها را این خشک‌سالی، خشکانده است. احساس می‌کنم این خشک‌سالی آن‌قدر دارد طولانی می‌شود که به مرگ ِ سرزمین ِ دل‌م بیانجامد. دل‌م مثل درختان ِ کهنسالی که تمام‌شان در آتش سوخته است هنوز هم از گوشه‌کنار  ِ خودش، جوانه می‌زند اما می‌ترسم جوانه‌ها حریف ِ این خشک‌سالی‌های چند ساله نشوند و دل‌م بماند و تنه‌ی سیاه و سوخته‌اش. می‌ترسم!...

ساکـن طبقـه وسـط

وقتی بعضی آدم‌ها برای‌ت حرف می‌زنند و وقتی دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌هاشان را می‌فهمی، یاد گذشته‌ی خودت می‌افتی و جایی از وجودت درد می‌گیرد و دعا می‌کنی برای‌شان که خدا این حس و حال‌های خوب را ازشان نگیرد...

ساکـن طبقـه وسـط

روضه هر چه بخوانند، شعر  ِ جان‌دار هر چه بخوانند، سینه‌زنی هر چه پرشور باشد، مداح و سخن‌ران هرچه نفس‌ش حق باشد، مراسم متعلق ِ به وجود نازنین ِ هر معصومی که باشد، هیچ کجای مراسم مثل آن‌جایی که ذکر  ِ حسین‌حسین می‌گیرند، نمی‌شود. یعنی هر چه لذت است در این اسم است. هر چه پاکی‌ست در این اسم است. هر چه می‌خواهی دل‌ت سیاه باشد، این اسم تو را خواهد لرزاند، تکرار  ِ این اسم چهار ستون بدن‌ت را خواهد لرزاند و اگر توفیق بدهند، این اسم تو را ویران خواهد کرد و تو را به آسمان‌ها خواهد برد این اسم. تکرارش به تو حس ِ خوب ِ "کسی را داشتن"، خواهد داد. کسی که هوای تو را خوب دارد. کسی که تو را حتی در عین ِ سیاهی فراموش نخواهد کرد. کسی که آقاست! ...

ساکـن طبقـه وسـط

مهم این است که من بتوانم چوپان ِ خوبی باشم. مهم این است که مراقب گوسفندهایم باشم. مهم این است که سگ‌های نگه‌بان ِ خوبی داشته باشم. مهم این است که فرصتی به گرگ‌ها ندهم. مهم این است که چراگاه‌های خوبی پیدا کنم. مهم این است که در فصل سرد که چراگاهی نیست، علوفه برای گوسفندها بیابم. مهم این است که شیرشان را سر موقع بدوشم. مهم این است حواس‌م به گله‌ام باشد...

ساکـن طبقـه وسـط

خدایا! رحم کن بر ما در خوبی‌هایی که دیگران به ما نسبت می‌دهند و ما نیستیم...

ساکـن طبقـه وسـط

خدا عادت دارد عادت‌ها را به هم بریزد. مثلاً اگر چند روز نمازت سر وقت بشود چشم و گوش‌ت سر به راه باشند و با خودت حال بکنی و با خودت بگویی عجب آدم خوبی شده‌ام و از این حرف‌ها، خدا هم می‌گذارد توی کاسه‌ت. با یک امتحان ساده، تمام‌ت را و تمامیت‌ت را به هم می‌ریزد تا بفهمی که چیزی نیستی. تا بفهمی که عادت به یک چیز اصلاً موضوع مهمی نیست که بخواهی حال کنی با خودت و نفس‌ت تپل بشود. تا بفهمی از عادت باید بگذری و باید بفهمی و برای‌ت خوب جا بیفتد و بچسبد به جان‌ت. خدا می‌گذارد توی کاسه‌ت و کاسه کوزه‌ت را به هم می‌ریزد تا به هم بریزی و زنده‌گی‌ت به هم بریزد و خوب گوش‌مالی شده باشی. تا بفهمی که آهسته و پیوسته باید بروی. تا بفهمی که صیر داشته باشی. تا بفهمی که خیلی چیزها را هنوز نفهمیده‌ای. خدا را شکر که همین جا گرفتار این بازی‌های خدا می‌شود. خدا را شکر.

ساکـن طبقـه وسـط

بعضی لحظه‌ها، بعضی آدم‌ها را طلب می‌کند و حرف‌هایشان را و کلمه‌کلمه‌هایشان را. انگار که دنیا در کلمات‌شان دوباره جوانه می‌زند. مثل درخت‌اند بعضی آدم‌ها. هر چه بدی و هر چه تلخی‌ست را می‌گیرند و هر کلمه‌ای که می‌نویسند و می‌گویند، پر از اکسیژن خالص است. دوست داشتم یکی از همین درخت‌ها، همین حالا، باد می‌پیچید میان شاخه‌هایش و برای‌م فقط حرف می‌زد. دوست داشتم زیر سایه‌ی یکی از همین درخت‌ها، آرام و آسوده دراز می‌کشیدم. و چشم‌هایم بدون دغدغه بسته می‌شد...

ساکـن طبقـه وسـط

دنیای کوچکی‌ست
و مرا در مشت ِ خود
کوچک کرده است
بال‌هایم مچاله شده
و پرواز
رویای کودکانه‌ی کودکی‌هاست
مرا به کودکی ببر لطفاً!

ساکـن طبقـه وسـط

این روزها، حال و روز، یک جور  ِ خاصی‌ست. یک جوری که انگار بی‌وزنی‌ست. یک جوری که انگار میان یک مرداب باشی و بی‌خیال ِ پایین رفتن، دست و پا نزنی و همان‌طور پایین و پایین‌تر بروی. یک جوری که نمی‌شود اسم‌ش را گذاشت حیرانی یا بهت یا هر چیز دیگری از این قسم. یک جوری که انگار جهان مثل منظره‌ی بیرونی یک قطار  ِ در حرکت، از کنارت می‌گذرد و تو فقط نگاه می‌کنی. یک جوری که دل‌ت برای یک حرف ِ ساده، برای یک لب‌خند ِ ساده، تنگ می‌شود. یک جوری که گذشت زمان برای‌ت مثل پلک بر هم زدنی می‌شود و تو را در چگونه گذراندن‌ش می‌گذارد. یک جوری که ناگهان لب‌خند روی لبان‌ت می‌آید و می‌بینی چه قدر غریبه است! یک جوری که نه شلوغی و نه خلوتی دیگر برای‌ت مهم نیست چرا که تو میان زمین و آسمان ِ درون‌ت معلقی؛ چه میان جمع و چه کنج ِ خلوت. یک جوری که یک جوری‌ست! یک جوری که من دل‌م می‌خواهد به کلمه بیاید و نمی‌آید! یک جوری که خدا می‌داند...

ساکـن طبقـه وسـط

خدا کند که کسی حالت‌ش چو ما نشود
ز دام خال سیاه‌ش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی‌بها نشود
جواب ناله‌ی ما را نمی‌دهد دل‌بر
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
به خانه‌ی دل ما پا نمی‌نهد دل‌بر
خدا کند که دلی خانه‌ی جفا نشود
شنیده‌ام که از این عبد، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشق‌م و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضیِ ما دوا نشود
کبوتر دل من جَلدِ بام خانه‌ی توست
خدا کند که دلی خانه‌ی جفا نشود

ساکـن طبقـه وسـط

دور می‌ایستم و از دور، دوست‌ت می‌دارم. دورایستاده دوست خواهم داشت‌ت. به من نیامده نزدیکی. نه توانی هست و نه لیاقتی. من میان همین ویرانه زنده‌گی خواهم کرد. من میان همین حسرت‌ها نفس خواهم کشید. من میان صحبت‌های با تو، باز هم سکوت تلخ را جرعه‌جرعه سر می‌کشم. من میان بی‌سر و سامانی‌ها باز هم به تو سرسپرده خواهم ماند. من میان تمام لحظه‌ها، تو را دوست خواهم داشت. تو هم مرا دوست داشته باش حسین (ع) جان.

ساکـن طبقـه وسـط

واقعاً قرار است قلب آدم تا کی بتپد؟ چه‌قدر معمولی شده است مرگ ِ آدم‌ها برای آدم‌ها. فردا صبح اگر زنده هم باشم، فکر نمی‌کنم قرار باشد مرگ ِ یک آدم، در زنده‌گی‌م رد پایی از خودش به جا بگذارد. مثل کارگردان تأتری که هر روز می‌بیند پرده‌ی پایان نمایش‌نامه‌های دیگران را و دل‌خوش کرده است به نمایش‌نامه‌ی خودش...

ساکـن طبقـه وسـط

شب از نیمه گذشته و من به این فکر می‌کنم که وقتی کمی قبل‌تر بود، شب‌های ما، پر بود از کلمه و پر بود از نگاه و پر بود از حرف و خنده و گریه و آغوش. حالا شب‌های روشن از چراغ ِ مهتابی ِ اتاق‌م، در کنار لپ‌تاپ به سر می‌شود و وسوسه‌ی هر باره‌ام برای رفتن سراغ حرف‌های همیشه‌گی دیگ قدرت گذشته‌ش را ندارد. در عشق انگار که باز هم بچه شده‌ام...

ساکـن طبقـه وسـط

دیروز توی اداره، از این اتاق به آن اتاق که می‌شدم، دوست داشتم کنار دیوار بنشینم و گریه کنم. دیروز توی پیاده‌رو دوست داشتم کنار یکی از مغازه‌ها بنشینم و گریه کنم. دیروز توی ایست‌گاه اتوبوس که نشسته بودم و آدم‌ها و ماشین‌ها را نگاه می‌کردم، دوست داشتم گریه کنم. دیروز زیر لب می‌خواندم: به غرفه‌های ضریح‌ت دل‌م گره خورده، و از این‌که گره نخورده دل‌م به غرفه‌های ضریح‌ت، دوست داشتم گریه کنم...

ساکـن طبقـه وسـط

فکر می‌کنیم چیزی نشده است اما خیلی چیزی شده است! دقیقاً آسمان به زمین آمده است.

ساکـن طبقـه وسـط

کلمه‌ها گم شده‌اند. در غارهای خودشان رفته‌اند؛ به خواب‌های صدساله. و کسی را هم‌راه خودشان نبرده‌اند. کسی باید دوباره مبعوث شود به خواندن‎شان. کسی باید بیاید و به اعماق جان برود و دلودلو کلمه بیاورد بالا و به آب برسد... نشستن در تاریکی ِ بی‌چراغ شب‌، و هی دنبال کلمه گشتن برای نوشتن، سخت است؛ یکی از سخت‌ترین‌ها! زیر و رو کردن ِ خود، برای یافتن کلمه‌ای که انگار از اول نبوده، سخت است. روی این جان ِ تفتیده انگار قرار نیست کلمه‌ای یافت بشود. انگار خورشیدی قرار گذاشته آن‌قدر سوزان بتابد تا هر کلمه‌ای روی این خاک باشد، دود شود و برود به آسمان. انگار بادی مکلف شده است به وزیدن مدام و وحشی تا هر بذر حرفی خواست بروید، برده شود به ناکجا. انگار برکت رفته است از سرزمین ِ جان. خیلی وقت است باران نزده! خیلی وقت است ابرها پشت دست‌شان را داغ کرده‌اند از این حوالی بگذرند. دنیا پیمان بسته بر این جان، بنیانی بنا نکند و آبادی‌ای آباد. خیلی وقت است که از وقت‌های خوب، خیلی وقت گذشته است...

ساکـن طبقـه وسـط

راست‌ش زندگی برای‌م مثل یک خواب ِ آشفته است. از این خواب‌هایی که سر و ته‌شان مشخص نیست. از این خواب‌هایی که نمی‌دانی و نمی‌فهمی‌شان. گاهی یک لحظه به خودم می‌آیم و می‌مانم که، که هستم، که آدم‌های اطراف‌م که‌اند، که اشیاء اطراف‌م چه هستند، که دنیا یعنی چه، که ته‌ش قرار است کجا بروم، که قلب‌م که می‌زند یعنی چه؟، که قرار است تا کی بزند، که چه؟! که زنده‌گی چیست؟... که می‌توانی حتی آشفته‌گی و ندانستن را میان همین کلمه‌ها ببینی... با تمام این آشفته‌گی، با تمام این حیرانی و سرگردانی و در خواب و رویا بودن، یک جایی هست که تمام این‌ها تمام می‌شود. مثل طوفانی که ناگهان بایستد، همه‌چیز آرام می‌شود. هوا خوب می‌شود. می‌شود بی‌خیال تمام آشفته‌حالی‌ها و حیرانی‌ها شد و فکر کرد که چه‌قدر همه چیز رو‌به‌راه است... من مجالس امام حسین(ع) را هم نمی‌فهمم! اما می‌دانم که چیزی دارد و چیزی خوب هم دارد. می‌دانم که می‌توانم خودم را رها کنم میان‌ش. می‌توانم حس کنم کسی را که نگاه می‌کندم و چه نگاه خوبی هم دارد. گیرم که زنده‌گی‌م به خواب بگذرد و فقط مرگ از خواب بیدارم کند، دل‌‌م خوش است به ثانیه‌هایی که گوشه‌ای از مجلس امام حسین(ع) نشسته‌ام. همین! مگر آدم از زنده‌گی‌ش چه می‌خواهد دیگر؟!

ساکـن طبقـه وسـط

دی‌شب کلی زیر دوش ماندم. کلی تو فکر بودم و نفهمیدم که خیلی وقت است زیر دوش مانده‌ام. به خودم توی آینه هم گاهی نگاه می‌کردم. به قیافه‌ام و به صورت‌م. به گذشته‌ام هم فکر می‌کردم. به این‌که این آدمی که حالا زیر دوش و رو به آینه ایستاده و زل زده است به خودش، یک روزی کمی بچه‌تر بود. حتی یک روزی تازه به این دنیا آمده بود. به معصومیت آن آدم و آن بچه فکر می‌کردم. به چیزی که دیگر حالا نیست فکر می‌کردم. صدای آب می‌آمد که می‌ریخت روی سرم و می‌خورد روی کاشی حمام و می‌رفت توی چاه. میان صدای آب، به صدای گم شده‌ی درون‌م فکر کردم. به صدایی که دیگر یا خیلی آهسته شده است و یا گاه‌گاهی هم اصلاً نیست. به آن موجود سپید درون‌م که کشته شد فکر می‌کردم. اما قاتل‌ش هیچ‌گاه محکوم نشد. نه این که فراری باشد. نه! همین حوالی‌ست اما حکومت درون‌ دیگر پی‌گیر ماجرا نشد...

ساکـن طبقـه وسـط

حسین (ع) جانِ من؛ تو تا چشم کار می‌کند و ذهن قد می‌دهد، آبادی هستی، و من پهنه‌ای از ویرانی. حالا من زمین  ِ زمین‌م، ویران ِ ویران‌م، حالا دیگر انگار روی زمین جایی را اشغال نکرده‌ام، می‌توانی فکر کنی دیگر وجود ندارم. اما فقط تو می‌توانی دوباره مرا بسازی، گرچه من آبروی آبادی‌ها را برده‌ام ...

ساکـن طبقـه وسـط

به سوراخ‌سمبه‌های زیادی سرک کشیده‌ام. راه‌های مختلفی را امتحان کرده‌ام. کلی دور زده‌ام و دست آخر رسیده‌ام به خودم. به عقب که بر می‌گردم و مرور می‌کنم، می‌بینم یک رخنه‌هایی در من بوده است که جلوشان را نگرفته‌ام و حالا شکافی شده‌اند در من. یک سوراخ‌های ریزی را نپوشانده‌ام و حالا شده‌اند یک حفره‌ی بزرگ در من. یک عیب‌ها و مشکلات خیلی ریزی را بی‌خیال شده‌ام و حالا شده‌اند قوز  ِ بالا قوز و به این راحتی‌ها نمی‌شود باهاشان دست و پنجه نرم کرد. حالا و دست آخر رسیده‌ام به خودم. به خودم که حالا شاید شبیه میدانی بعد از یک جنگ وحشیانه‌ام. جنگی که فقط ویرانی برای‌م آورد. ویرانی نه از آن رو که من مقاومت کرده‌ام -برعکس! هیچ دفاعی نبود و هیچ دفاعی نکردم و مقاومتی در کار نبود! - بل‌که به خاطر این‌که مهاجم وحشی بود این همه ویرانی به بار آورد. گفته بودند مهاجم وحشی‌ست و من گوش نداده بودم. گفته بودند بر حذر باش از این مهاجم و من خیلی جدی نگرفتم. و حالا من هستم و سرزمین ویران‌م. حالا من هستم و یک زمین پر از پشیمانی و حسرت. هی به این ویرانی نگاه می‌کنم و هی با خودم می‌گویم چه‌طور این همه خرابی دوباره بشود آن شهر آباد. هی نگاه می‌کنم و هی با خودم می‌گویم من مسئول این آبادی بوده‌ام. آبادی‌ای که به دست من سپرده بودند. هی فکر می‌کنم. هی حسرت می‌خورم. و هی...گفتم که رسیده‌ام به خودم. گفتم یک چند صباحی دهان‌م را بدوزم. ذهن‌م را ببندم. برسم به خودم.

ساکـن طبقـه وسـط

کوزه‌ی خالی‌شده شاید دیواره‌ش نم داشته باشد اما وقتی خم‌ش می‌کنی که آب بریزی، می‌بینی که هیچ ندارد. مثل من که از دور شاید ظاهرم نم‌ناک باشد ولی درون‌م چه‌قدر بی‌آب است. مثل من که خالی‌ام؛ خالی از تو. حتی آن‌قدر خالی‌م که برای خودم هم نمی‌توانم یک قصه‌ی کوچک بگویم. حتی نمی‌توانم کمی لالایی بخوانم برای خودم. دریاچه‌ی ارومیه که خالی شد، حالا هر روز می‌گویند احیایش هزار جور دردسر دارد. مثل من که حالا پر کردن‌م دردسر دارد. ترک‌ترک‌ها را نمی‌شود به این آسانی حل کرد. هر لحظه احتمال شکستن‌م را نمی‌شود نادیده گرفت...

ساکـن طبقـه وسـط

پزشکان گاهی مجبور می‌شوند استخوان ِ شکسته‌ای که بد جوش خورده است را دوباره بشکنند، تا درست جوش بخورد ؛ امان، آخ از این بد جوش خوردن! یقین دارم یک جایی در زندگی من بد جوش خورده و من شهامت شکستنش را ندارم!

ساکـن طبقـه وسـط

یک‌باره تمام مرا با خودت ببر!

ساکـن طبقـه وسـط

به راه‌های زیادی فکر کردم. و تنها به یک راه رسیدم؛ حسین (ع). خب البته که مقداری بی‌مزه و شعاری‌ست این جور گفتن و آن‌چیز که عیان است چه حاجت به بیان است و این‌ها اما باز هم نحوه‌ی رسیدن‌م به این راه، با دفعات پیش فرق می‌کند. قبل‌ترها اعتقادم به این راه از سر خوبی هدف بود و این‌که سفارشات زیادی به این راه شده بود. ولی این‌بار رسیدن‌م به این راه از سر این بود که به تنبلی و ناتوانی خودم واقعاً ایمان آوردم. اصلاً حوصله خیلی چیزها را ندارم. یعنی فعلاً ندارم. شاید بعداً داشته باشم. اما می‌دانم که آدم آویزانی هستم و اصلاً ذات تنبل‌م نظر مساعدی دارد  من یک جا را پیدا کنم و همان‌جا چتر بشوم. خب چه جایی به‌تر از کنج دنج گریه برای حسین (ع) و گوشه‌ی فکر به حسین (ع) و در میانه‌ی میدان عمل برای حسین (ع)؟

ساکـن طبقـه وسـط

حساب و کتاب یک چیز مشخص است. تصوری که من دارم این است که مو لای درزش نمی‌رود؛ مثل ریاضیات. یک سری قوانین مشخص و معین دارد و جواب مشخصی هم دارد. همین تصور را هم نسبت به عدل الهی دارم؛ مو لای درزش نمی‌رود و مو را از ماست می‌کشد. این چند وقت هر جوری و از هر طرفی که حساب و کتاب می‌کنم، می‌بینم که ته‌ش به جهنم ختم می‌شود. البته جهنم خیلی جای عجیب و غریبی‌ نیست و نیاز به توصیف ندارد الا این‌که جهنم همان‌جاست که او نیست، چه در این دنیا و چه در آن دنیا. این چند وقته اتفاقات زیادی افتاد تا مرا به سمت این حساب و کتاب ببرد. حساب و کتابی که باید عادی و معمول باشد اما متأسفانه آدم آن‌قدر در زندگی و متعلقات‌ش غرق می‌شود که حساب و کتاب می‌شود عجیب و دور از دسترس. بیش‌تر اتفاقات میان مجالس روضه افتاد. بعدها هم اتفاقات دیگری افتاد. آدم نمی‌تواند از واقعیت فرار کند. آدم اگر توی یک اتاق با دیوارهای تمام آینه گیر بیافتد، نمی‌تواند خودش را نبیند مگر این‌که چشمان‌ش را ببندد. و خب مگر چه‌قدر می‌شود چشم‌ها را بست؟ این‌که بعد از لمس واقعیت چه برخوردی با آن می‌شود به کنار اما مگر چه‌قدر و تا کی می‌شود از واقعیت فرار کرد؟ خلاصه این‌که این چند وقته مرا گذاشتند توی یکی از همان اتاق‌ها که گفتم. من چیزهای زیادی را دیدم. و بعد از آن بود که حساب کتابی ساده کردم. نه از این حساب و کتاب‌های درست و حسابی، نه! یک حساب سرانگشتی کافی بود. کافی بود تا بفهمم که اوضاع اصلاً خوب نیست. کافی بود تا بعضی شب‌ها از استرس این‌که نکند صبح دیگر بیدار نشوم، دیرتر خوابم ببرد. ولی خب این وضعیت، وضعیتی پایدار نبوده و نیست. بماند چرا.

ساکـن طبقـه وسـط

نوشتن و پاک کردن مرضی‌ست مثل مرض درب یخ‌چال را بی‌هدف بازکردن و بستن. این‌جور مرض‌ها خیلی روی اعصاب‌اند و قابلیت این را دارند که آدم را فرسوده کنند. این‌که تو نمی‌توانی یک عادت مرض‌گونه‌ی بیخود را ترک کنی ضعیف بودن را به رخ آدم می‌کشد. از همین رو بعد از ده‌ها بار که در کادر نوشته جدید در وب‌لاگ پلاک 44، نوشتم و پاک کردم و نوشتم و پاک کردم و خروج از بخش مدیریت را زدم، به همین چند خط همین‌جوری و الکی بسنده کردم تا شاید دوباره بشود در نوشتن تاتی‌تاتی کرد.

ساکـن طبقـه وسـط

هر چند وقت یک بار برای مدتی نباید نه چیزی گوش داد، نه چیزی دید و نه چیزی گفت؛ مگر به قدر نیاز و اضطرار. روح آدم نیاز دارد بعد از این همه آت‌آشغال و هله‌هوله که به خوردش داده‌ایم کمی استراحت کند. و الا دیگر نمی‌تواند خوب تصفیه کند و سیستم‌ش به کل به هم می‌ریزد و مریض می‌شود.

ساکـن طبقـه وسـط

بیا و بعد از این همه حجم اشتیاق برای آمدن، خستگی پاهایم را ببین و نا نداشتنم را. تنم را ببین که فرسوده و درونم را ببین که یک دنیا آوار و خرابیِ روی‌هم‌تلنبارشده است. درونم را ببین که یک رودخانۀ‌پشت‌سدِّگلوماندۀ بغض است بدون حتی کوچک‌ترین سوراخی در سد. ببین که خسته شده‌ام از آجربه‌آجرچیده‌شدن‌ها و دیواربه‌دیوار فروریختن‌ها. 

ساکـن طبقـه وسـط

سایه‌ها زیادند؛ سرگرمشان می‌شوی. اگر بعد از عمری از بازی سایه‌ها فارق شوی، تازه می‌رسی به صاحب‌سایه‌ها. آن‌ها هم زیادند؛ باز هم سرگرمشان می‌شوی. اگر عمرت قد بدهد و قبل از تمام‌شدنش از چنگ صاحب‌سایه‌ها جان سالم به‌در ببری، تازه می‌فهمی این وسط نوری هم بوده است. آخر و عاقبتمان به این بسته است که کِی بفهمیم این نور را.
این حکایت زندگی است...

ساکـن طبقـه وسـط

می‌دوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کناره‌اش برسی. به کناره‌اش می‌رسی. لب تنهایی می‌نشینی. دوست داری خالی شوی. عق می‌زنی. بالا می‌آوری. خالی که شدی، می‌افتی روی زمین تنهایی. دوست داری همان‌جا کز کنی و مثل حلزون توی خودت جمع شوی. فکرت از همه‌چیز خالی باشد و زل بزنی جایی میان هوا، جایی شبیه ناکجا. چه عجب از اینکه این فرآیند هی تکرار شود؛ وقتی شبی نیست. وقتی خلوتی نیست. و وقتی معدۀ روح را شهر پر از مزخرف کرده است.و وقتی می‌دوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کناره‌اش برسی، نگاهت می‌کنند؛ با تعجب، با بهت، با تکرار «این دیگر جه دیوانه‌ای است» زیر لبشان و با نگاه عاقل‌اندرسفیه. چه می‌توانی بگویی؟! می‌توانی حالت را توضیح بدهی؟! توضیح بدهی نمی‌گویند دیوانه‌ای؟ یا نمی‌گویند خب پس وسط این شهر شلوغ چه می‌کنی؟ چرا چسبیده‌ای به ظاهر و باطنش؟ نمی‌گویند؟ از این حرف‌ها نمی‌زنند؟ می‌زنند! حق هم دارند. اصلاً تو وسط این شلوغی چه می‌کنی؟ چرا دو دستی چسبیده‌ای به اینجا؟ و وقتی می‌بینی که جواب خودت را هم نمی‌توانی بدهی!

ساکـن طبقـه وسـط

خواب‌اندرخواب؛ هر چه بیدار می‌شوم خودم را در خواب دیگری می‌بینم. این‌قدر لایه‌های این وهم و خیال زیاد است و این‌قدر این سیاهی عمیق، که می‌ترسم؛ زیاد می‌ترسم. می‌ترسم عمرم قد ندهد به این‌که از عمق این سیاهی‌ها بیایم بالا و برسم به آن‌جایی که بشود نور را دید. می‌ترسم عمرم قد ندهد این حصار لایه‌های وهم و خیال را بدرم و هوای تازه را با ریه‌هایم حس کنم. می‌ترسم در رحِم این دنیا، به‌دنیانیامده بمیرم و پایم به زندگی نرسد. می‌ترسم دنیا مرا همین‌طور ناکام ببلعد. در فکرم می‌دوی. در عمق این سیاهی، تو تنها کورسویی. نشسته‌ام به انتظار دست‌گیری‌ات. به انتظاری آن دست‌گیر که می‌فرستی. به انتظار آن‌که صدای استیصال دلم را می‌شنود ...

ساکـن طبقـه وسـط

مثل این است کسی را در من خاک می‌کنند. شب دارد می‌آید و من با کمال میل روز را تقدیمش می‌کنم.

ساکـن طبقـه وسـط

یک نیاز انسانی همیشه در من بوده به نوشتن کتابی درباره‌ی «او».

ساکـن طبقـه وسـط