به راههای زیادی فکر کردم. و تنها به یک راه رسیدم؛ حسین (ع). خب البته که مقداری بیمزه و شعاریست این جور گفتن و آنچیز که عیان است چه حاجت به بیان است و اینها اما باز هم نحوهی رسیدنم به این راه، با دفعات پیش فرق میکند. قبلترها اعتقادم به این راه از سر خوبی هدف بود و اینکه سفارشات زیادی به این راه شده بود. ولی اینبار رسیدنم به این راه از سر این بود که به تنبلی و ناتوانی خودم واقعاً ایمان آوردم. اصلاً حوصله خیلی چیزها را ندارم. یعنی فعلاً ندارم. شاید بعداً داشته باشم. اما میدانم که آدم آویزانی هستم و اصلاً ذات تنبلم نظر مساعدی دارد من یک جا را پیدا کنم و همانجا چتر بشوم. خب چه جایی بهتر از کنج دنج گریه برای حسین (ع) و گوشهی فکر به حسین (ع) و در میانهی میدان عمل برای حسین (ع)؟