به یک جاهایی میرسی گاهی که هیچ وقت فکرش را هم نمیتوانستی بکنی، در مخیلهت نمیگنجید و فکر میکردی فرسنگها و فرسنگها از آن حالتها فاصله داری. اما حالا باید بروی و گذشتهات را ببینی که چه طور شد داری میشوی همانچیزی که از آن متنفر بودی. باید بروی تمام حرفهای گذشتهات را، تمام حرکات گذشتهات را، تمام فکرهای گذشتهات را و تمام خیالهای گذشتهات را از توی زیر زمین ِ تاریک و نمور مغزت بکشی بیرون و بریزی زیر آفتاب و خوب زیر و رویشان کنی و از بوی گندشان هم نترسی. باید تمام چراغها را خاموش کنی و فیلم زندهگیات را بگذاری و بعد اسلوموشنش کنی و تکهتکه و با دقت نگاه کنی. باید بفهمی چه غلطی کردی که رسیدهای اینجا، باید بفهمی چه خیالی از سرت گذشته که پرت شدهای اینجا و باید ببنی که در جریان نفس کشیدنهایت چه بلایی سر خودت آوردهای که دیگر ششهایت مزهی هوای خوب را نمیچشد. باید برگردی و دوباره ببینی همه چیز را. دیر میشود روزی که دیگر هیچ فایدهای ندارد.