دوباره با بهت نگاه میکنم، سر به زیر نگاه میکنم، آرام و ساکت نگاه میکنم و باورم نمیشود. دوباره دور و برم نگاه میکنم و باز باورم نمیشود. اما بوی شرجی ِ روضه مرا به خودم میآورد. باورم میشود دستم را گرفتهای و آوردهای و دوباره نشاندهای گوشهای از بهشت. درست همان سالهای خشکسالی که آدم باور نمیکند، تو مثل سیل میآیی و بنیان آدم را از جا میکنی. درست همان روزهایی که آدم فکر میکند از چشم تو افتاده است، نگاهت بال میشود برای بر خاکافتادهاش...