به سوراخسمبههای زیادی سرک کشیدهام. راههای مختلفی را امتحان کردهام. کلی دور زدهام و دست آخر رسیدهام به خودم. به عقب که بر میگردم و مرور میکنم، میبینم یک رخنههایی در من بوده است که جلوشان را نگرفتهام و حالا شکافی شدهاند در من. یک سوراخهای ریزی را نپوشاندهام و حالا شدهاند یک حفرهی بزرگ در من. یک عیبها و مشکلات خیلی ریزی را بیخیال شدهام و حالا شدهاند قوز ِ بالا قوز و به این راحتیها نمیشود باهاشان دست و پنجه نرم کرد. حالا و دست آخر رسیدهام به خودم. به خودم که حالا شاید شبیه میدانی بعد از یک جنگ وحشیانهام. جنگی که فقط ویرانی برایم آورد. ویرانی نه از آن رو که من مقاومت کردهام -برعکس! هیچ دفاعی نبود و هیچ دفاعی نکردم و مقاومتی در کار نبود! - بلکه به خاطر اینکه مهاجم وحشی بود این همه ویرانی به بار آورد. گفته بودند مهاجم وحشیست و من گوش نداده بودم. گفته بودند بر حذر باش از این مهاجم و من خیلی جدی نگرفتم. و حالا من هستم و سرزمین ویرانم. حالا من هستم و یک زمین پر از پشیمانی و حسرت. هی به این ویرانی نگاه میکنم و هی با خودم میگویم چهطور این همه خرابی دوباره بشود آن شهر آباد. هی نگاه میکنم و هی با خودم میگویم من مسئول این آبادی بودهام. آبادیای که به دست من سپرده بودند. هی فکر میکنم. هی حسرت میخورم. و هی...گفتم که رسیدهام به خودم. گفتم یک چند صباحی دهانم را بدوزم. ذهنم را ببندم. برسم به خودم.