گاهی افسوس می خورم چرا مثل آدم نمی نویسم! چرا شوقم بلد نیست کلمه را در آغوش بگیرد . جمله ها برای نمایش به ساز دلم می رقصند . بهانه قشنگی هست برای تسلیم شدن من برای مختصر نوشتن. اینجا هم بیغوله پنهان من هست برای دود کردن داشته هایم. هر چه ترس دارم را به پای داشته هایم ریخته ام. آخر قصه ی همه ی آدمیزاد ها مثل هم هست، ولی نمی دانم چرا برایش تفاوت قائل می شویم، مفهوم ها از ذهن های ما، تفسیر های مختلف به ارمغان می آورند و این مزه وقایع را برایمان تلخ و شیرین می کند ....