این روزها، حال و روز، یک جور ِ خاصیست. یک جوری که انگار بیوزنیست. یک جوری که انگار میان یک مرداب باشی و بیخیال ِ پایین رفتن، دست و پا نزنی و همانطور پایین و پایینتر بروی. یک جوری که نمیشود اسمش را گذاشت حیرانی یا بهت یا هر چیز دیگری از این قسم. یک جوری که انگار جهان مثل منظرهی بیرونی یک قطار ِ در حرکت، از کنارت میگذرد و تو فقط نگاه میکنی. یک جوری که دلت برای یک حرف ِ ساده، برای یک لبخند ِ ساده، تنگ میشود. یک جوری که گذشت زمان برایت مثل پلک بر هم زدنی میشود و تو را در چگونه گذراندنش میگذارد. یک جوری که ناگهان لبخند روی لبانت میآید و میبینی چه قدر غریبه است! یک جوری که نه شلوغی و نه خلوتی دیگر برایت مهم نیست چرا که تو میان زمین و آسمان ِ درونت معلقی؛ چه میان جمع و چه کنج ِ خلوت. یک جوری که یک جوریست! یک جوری که من دلم میخواهد به کلمه بیاید و نمیآید! یک جوری که خدا میداند...