بعد از سرگیجهی سیلی زندگی به خودت میآیی، میبینی چنان از هراس چنگکهای پنجهی نامهربان حیات منقبض میشوی که دیگر رهایی برایت هیچ آسودگی نمیآورد، بلکه اضطراب. اهل کویر دیدهاند که شتر را نمیتوان آسوده قربانی کرد. آن قویِ آرام، برق خنجر جلّاد غریبه را که ببیند چنان میرمد و به قصد کشت لگد به قصاب و مردمان تماشاگر میزند، و تا کینهی قصد جان شدنش را با خون خالی نکند، نمیآساید. شتر را تنها صاحبش میتواند سر ببرد. همان دستی که لقمه لقمه به دهانش میبرده و تیمار و نوازشش میکرده، یک بار برای آخرین بار نوازشی به سرش میکشد، به چشمان درشتش نگاه میکند، و تیغی زیر گلوی حیوان میفشارد. زانوان حیوان خم میشود. میافتد. و قصاب سر دل صبر سر شتر را بی هیچ مقاومت و لجاجتی جدا میکند. و حین همه اینها، شتر با آن چشم درشت که هنوز نمجانی در آن باقیاست، صاحب حامی خویش که زانو زده و تیغ میکشد را مینگرد! خون آن تک زخمِ ریز بر ابهت شتر نیست که نا و توانش را میبَرَد و بر شن کویر میکوبدش. به زخم نیست. به خون نیست. به تیزی نیست. به آن دستیاست که میزند. خنجرِ ناگهانیِ آن تنها نقطه امن جهان برای او، آن تنها حامی اوست که دلیلی برای سر پا ماندنش باقی نمیگذارد.