یک جاهایی دست زندهگی، زیر چانهات را میگیرد، توی چشمهایت نگاه میکند و ناگهان یک سیلی محکم میزند زیر گوشت، آنقدر محکم که تازه حواست میآید سر جایش، تازه چشمانت باز میشود و دور و برت را تازه میتوانی درست نگاه کنی. بعد این سوال برایت پیش میآید که من، اینجا، وسط این برهوت چه میکنم؟، که من، اینجا، میان این بیآبی و خشکسالی چه میکنم؟