دیشب کلی زیر دوش ماندم. کلی تو فکر بودم و نفهمیدم که خیلی وقت است زیر دوش ماندهام. به خودم توی آینه هم گاهی نگاه میکردم. به قیافهام و به صورتم. به گذشتهام هم فکر میکردم. به اینکه این آدمی که حالا زیر دوش و رو به آینه ایستاده و زل زده است به خودش، یک روزی کمی بچهتر بود. حتی یک روزی تازه به این دنیا آمده بود. به معصومیت آن آدم و آن بچه فکر میکردم. به چیزی که دیگر حالا نیست فکر میکردم. صدای آب میآمد که میریخت روی سرم و میخورد روی کاشی حمام و میرفت توی چاه. میان صدای آب، به صدای گم شدهی درونم فکر کردم. به صدایی که دیگر یا خیلی آهسته شده است و یا گاهگاهی هم اصلاً نیست. به آن موجود سپید درونم که کشته شد فکر میکردم. اما قاتلش هیچگاه محکوم نشد. نه این که فراری باشد. نه! همین حوالیست اما حکومت درون دیگر پیگیر ماجرا نشد...