کلمهها گم شدهاند. در غارهای خودشان رفتهاند؛ به خوابهای صدساله. و کسی را همراه خودشان نبردهاند. کسی باید دوباره مبعوث شود به خواندنشان. کسی باید بیاید و به اعماق جان برود و دلودلو کلمه بیاورد بالا و به آب برسد... نشستن در تاریکی ِ بیچراغ شب، و هی دنبال کلمه گشتن برای نوشتن، سخت است؛ یکی از سختترینها! زیر و رو کردن ِ خود، برای یافتن کلمهای که انگار از اول نبوده، سخت است. روی این جان ِ تفتیده انگار قرار نیست کلمهای یافت بشود. انگار خورشیدی قرار گذاشته آنقدر سوزان بتابد تا هر کلمهای روی این خاک باشد، دود شود و برود به آسمان. انگار بادی مکلف شده است به وزیدن مدام و وحشی تا هر بذر حرفی خواست بروید، برده شود به ناکجا. انگار برکت رفته است از سرزمین ِ جان. خیلی وقت است باران نزده! خیلی وقت است ابرها پشت دستشان را داغ کردهاند از این حوالی بگذرند. دنیا پیمان بسته بر این جان، بنیانی بنا نکند و آبادیای آباد. خیلی وقت است که از وقتهای خوب، خیلی وقت گذشته است...