سایهها زیادند؛ سرگرمشان میشوی. اگر بعد از عمری از بازی سایهها فارق شوی، تازه میرسی به صاحبسایهها. آنها هم زیادند؛ باز هم سرگرمشان میشوی. اگر عمرت قد بدهد و قبل از تمامشدنش از چنگ صاحبسایهها جان سالم بهدر ببری، تازه میفهمی این وسط نوری هم بوده است. آخر و عاقبتمان به این بسته است که کِی بفهمیم این نور را.
این حکایت زندگی است...