میدوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کنارهاش برسی. به کنارهاش میرسی. لب تنهایی مینشینی. دوست داری خالی شوی. عق میزنی. بالا میآوری. خالی که شدی، میافتی روی زمین تنهایی. دوست داری همانجا کز کنی و مثل حلزون توی خودت جمع شوی. فکرت از همهچیز خالی باشد و زل بزنی جایی میان هوا، جایی شبیه ناکجا. چه عجب از اینکه این فرآیند هی تکرار شود؛ وقتی شبی نیست. وقتی خلوتی نیست. و وقتی معدۀ روح را شهر پر از مزخرف کرده است.و وقتی میدوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کنارهاش برسی، نگاهت میکنند؛ با تعجب، با بهت، با تکرار «این دیگر جه دیوانهای است» زیر لبشان و با نگاه عاقلاندرسفیه. چه میتوانی بگویی؟! میتوانی حالت را توضیح بدهی؟! توضیح بدهی نمیگویند دیوانهای؟ یا نمیگویند خب پس وسط این شهر شلوغ چه میکنی؟ چرا چسبیدهای به ظاهر و باطنش؟ نمیگویند؟ از این حرفها نمیزنند؟ میزنند! حق هم دارند. اصلاً تو وسط این شلوغی چه میکنی؟ چرا دو دستی چسبیدهای به اینجا؟ و وقتی میبینی که جواب خودت را هم نمیتوانی بدهی!