روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

دارم به باقی‌مانده‌ی عمرم فکر می‌کنم. انگار کن یک لیوان نوشابه خنک دستت بوده باشد و در بی‌حواسی یا بازیگوشی بیشتر از نیم‌اش را ریخته باشی زمین. لیوان را می‌گیری مقابل چشمت، اندوه و خسران است در نگاهت. می‌گویی حالا باقی‌اش را مزه‌مزه می‌کنم و حواسم هست که دیگر حتا یک قطره‌اش نریزد.

ساکـن طبقـه وسـط

گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد از خیال‌های همین لحظه‌ام با کسی چشم تو چشم حرف بزنم. نمی‌خواهم در سکوت بیاورم‌شان روی کاغذ. متن ادبی نمی‌خواهم. دوست دارم به زبان محاوره از دهانم خارج شوند و کسی باشد که سرش را تکان دهد یا چشم‌هایش برق بزند یا بگوید: «همه‌ی این تصویرها صبح تا شب تو سرته؟»

ساکـن طبقـه وسـط

 

بعضی وقت‌ها هم انگار تو را گذاشته‌ باشند پشتِ یک شیشه‌ی شکسته‌ی کثیفِ غبارگرفته و از تو خواسته ‌باشند جهان را تماشا کنی. بعد هم مدام هِی بپرسند: «خوبه؟ قشنگه؟ کیف می‌کنی؟»

ساکـن طبقـه وسـط

انگار از لحظه‌ی تولدم در حال سقوط بوده‌ام. حالا شتاب نزدیک شدن به زمین را حس می‌کنم. بوی متلاشی شدن ذرات تنم پیش‌پیش به مشامم می‌رسد. می‌شد زندگی صعود باشد، پرواز، بالا پریدن و اوج گرفتن. هیچ وقت بالا نرفتم. لازم شد برای هزارمین بار این جمله‌ی سیلویا پلات را به خودم یادآوری کنم: «هنوز خودم را شلاق می‌زنم که جلو بروم و به بالا. در این دنیایی که به دور خودش می‌چرخد چه کسی می‌داند بالا کجاست؟»

ساکـن طبقـه وسـط

در زندگی بعدی م جاده باشم، یک جایی سر راه یک روستای کوچک در راهی دور، خلوت، پر از سکوت، بی نام و نشان، بی تابلو و بی رد پا و بی رفتن، بی رهگذر و صدای ماشین ها و آدم ها و زندگی ها، سر راه یک روستا که چند تا خانواده ی کوچک در آن زندگی کنند، برق نداشته باشد، تلویزیون نداشته باشد، زندگی مدرن نداشته باشد و تنها درخت داشته باشد، پرنده داشته باشد،صدای گرگ داشته باشد، عشق داشته باشد و کسی باشد که هر غروب جمعه از من بگذرد، زیر لب آواز بخواند، از ته دل بخواند، غمگین بخواند، با سوز بخواند ..

ساکـن طبقـه وسـط

بدون هیچ کلمه ای. بدون هیچ حرفی. مثل یک ویرگول اول یک جمله.یک مکث، پر از شکنجه و عذاب.

ساکـن طبقـه وسـط

آن لحظه ای که عادت می کنی؛ که خودت می فهمی عادت کرده ای، که مهم نیست ماهی یک حوضچه ی کوچک بی موجی یا یک رودخانه ی پر جنب و جوش، آن لحظه که عمق همه چیز برایت بی معنی است و  سعی می کنی در سطح حرکت کنی که مبادا در حفره ای گیر بیفتی، آن لحظه ای که نا آرام ترین چیزها برای حل شدن در تو؛ فقط به زمان احتیاج دارند، به زمان برای حل شدن و عادت شدن .. آن لحظه که حتی خودت هم در خودت ته نشین می شوی .. خودت می شوی همان حوضچه ی کوچک بی موج، همان ماهی آب های کم عمق .. همان عادت تکراری ..

ساکـن طبقـه وسـط

وقتی هایی هم هست که هیچ چیز تمام نمی شود؛ در خلسه ای ابدی معلق مانده ای مدت های زیادی .. روزهایی که شب نمی شوند، شب هایی که صبح؛ هفته هایی که ادامه دارند .. و وادارت می کند در خودت دقیق شوی؛ همه چیز را با دقت زیر و رو کنی و دنبال خودت بگردی.. شادی ها را و غم ها را، تک تک حرف ها و لبخند ها را، تلخی های جا مانده زیر دندان روزهات را؛ همان روزهایی که وادارت کرده اند به گذشته فکر کنی و غمگین شوی. به آینده فکر کنی و غمگین شوی، همان روزهایی که رفته اند. من امّا به جاهای خالی ِ کنارم می نگرم .. باید درد هایم و شادی ها یم را در گلدانی بکارم , به روزنه ی کوچکی فکر کنم که از آن  نور خواهد تابید .. باید بقیه ی زندگیم را بروم جایی که هیچ خاطره ای از آن نداشته باشم، باید بروم جایی دور، جایی که بقیه ی عمرم را آنجا زندگی کنم .. یک جای گرم اما بی هیچ خاطره ای .

ساکـن طبقـه وسـط

آن که می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آن که از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد، دست می برد به خودش تکه ها را بر می دارد، پرت می کند جایی دورتر ...

ساکـن طبقـه وسـط

سال های سختی را گذارنده ام، خیلی سخت!

ساکـن طبقـه وسـط

شبیه جاده ای هستم که انتها ندارد. یک جایی ، یک بَر بیابانی تابلو زده اند که ادامه ی جاده در دست تعمیر است . چندین سال است که در دست تعمیر است و این جمله از همان ابتدای مسیر هر چند متر یکبار تکرار شده . که حواستان باشد این جاده فقط تا وسط ادامه دارد . 

ساکـن طبقـه وسـط

زندگی پر است از این لحظات! فکر می کنی به ته رسیده ای، سقوط ت به پایان رسیده اما از آن زمین سخت خبری نیست، می خوری به یک چیزی شبیه فنر باز برمی گردی به همان خلا . اسمش را که نمی شود گذاشت شروع دوباره، معتقد نیستم به دور ریختن تمام گندیدگی های گذشته و تجربه های نو و زیبا، معتقد نیستم به اتفاق های خوبِ یکهویی، اما خیال می کنم لحظه ای که خود به خود نقطه می گذاری انتهای یک خط، انتهای آن سیر مدوامی که خواسته و نا خواسته طی می کردی، لحظه ی بعدی آغاز می شود که می تواند جور دیگری باشد ...

ساکـن طبقـه وسـط

دلم میخواهد جایم را با پرنده ای که آن طرف پنجره پرواز می کند،  عوض کنم ...

ساکـن طبقـه وسـط

ک نقطه هست، در من ، جایی برای برگشتن، برای رجعت کردن، برای سلوک برای لذت و خلاصه برای همه چیز . همان نقطه ای که فقط من و کسی نیست ... شبیه داستانی که می توانم زندگی اش کنم، شبیه رویایی که همه چیزش خوب است . همان نقطه ای که عاشق می شوم، که به دست می آورم، که ادامه می دم، که به ته نمی رسم ... آن نقطه را پیدا کنید. حتی وقتی گمش کردید دوباره پیدایش کنید. آن داستان را بسازید، آن لحظه های آخر شب بهش فکر کنید و با فکرش لبخند بزنید و بخوابید.

ساکـن طبقـه وسـط

انگار داشتم با کش دار زده می شدم، یا اصلن انقدر دردناک نه، انگار با کش وصل شده بودم به جایی به چیزی به کسی، و هرچه بیشتر سعی می کردم دور شوم ازش، پرواز کنم، بدوم یا هرکار دیگری، با سرعت بیشتری به سمت آن دیوار بر می گشتم ... با سرعت بیشتری به دیوار می خوردم ... مغزم متلاشی نمی شد و فقط هربار کمی بیشتر خون می آمد ... بله؛ درست است، در بدترین وضعیت زندگیم هستم، بدترین حالی که می توانستم روزی تجربه کنم، بدترین اتفاقی که می توانست بیفتد حتی بدتر از آن سال شوم و چقدر کلمه ی ساده ای است این " بدترین " چقدر کم است، چقدر نمی تواند رسالتش را انجام دهد، چقدر دارد زور می زند ... باید کلمه ای وجود می داشت که همینقدر سخت باشد و در عین حال انقدر کامل باشد که لازم نباشد پشت بندش کلمه ای بیاید شبیه " اتفاق " ... بدترین اتفاق . باید خودش آنقدر کامل باشد تا فقط به زبان بیاورم بدترین و خودت بفهمی منظورم چیست .. چون اتفاق نیفتاده برایم، حتی فاجعه ای در کار نبوده، فقط آخرین بار که هنوز آن کش بهم وصل بود آنقدر تند دویدم ... آنقدر دور رفتم که با سرعت نور برگشت خوردم و با دیوار برخورد کردم و مغزم متلاشی شد .. و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم  متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم ... 

ساکـن طبقـه وسـط

این همه تضاد ممکن نیست! کسی نمی تواند هم از درون مرده باشد و غم لابه لای موهایش رخنه کرده باشد، هم آنقدر از زندگی سرشار باشد که پناه گرفتن یک پرنده از سرما روی تراس خانه او را به وَجد بیاورد، ممکن نیست! این من نیستم؛نمی شود که من باشم، نیمه خالی یک لیوان نمی تواند آنقدر پر باشد از تصور خلقت . باور نمی کنم خودم را ... 

ساکـن طبقـه وسـط

ماهایی که همیشه در میانه ایم بیچاره به نظر می آییم و شاید بیچاره ایم. ما همیشه در قسمتی از تاریخ می مانیم در حد تعریف نشده ای از خوشبختی، حد تعریف نشده ای از غم، حد تعریف نشده ای از داشتن و به دست آوردن ... خندیدن و هر چیز دیگری ... ما همیشه در آن قسمت میانه ایم که نه آنقدر خوشبختیم که فریاد بزنیم و خنده هامان بلند بلند باشد نه آنقدر غمگینیم که به چشم کسی بیاید ... خنده هامان را کسی نمی بیند و اگر ببیند به خنده نمی اندازدش و گریه هامان مربوط به آن چند متر مربعِ اتاق خواب هایِ آخر شب است .. عشق بازیمان مربوط به همان چند متر مربع مخفی شده در هزار پستوی گم و دور و تاریک کنار کودکی و آینده و ... همیشه در طلب آن حد بالا و پایین مانده ایم ... چیزی جز آن نمی خواهیم و این میانه برایمان خوب نیست .. آنقدرخوب نیست که لذت ببریم و خوشحال و راضی صبح که از خواب بیدار می شویم به آفتاب سلامی دوباره بدهیم، ما همیشه و هر صبح بالا می آوریم توی همان پستو کنار هزار چیز پنهان شده ی دیگر ...

ساکـن طبقـه وسـط

جاهایم را گم‌کرده ام ... کُنج ها و گوشه هایم را. کَس هایم را از دست داده ام. مانده ام خودم و خودم و کم کم یاد میگیرم تنها و صمیمانه خودم را در آغوش بگیرم و گریه کنم، یاد میگیرم کنج و گوشه ی خودم باشم و یاد میگیرم آدم خودم باشم. اما می دانی چیست؟ لا به‌لای این یادگرفتن ها لحظه هایی هست که سرگردان ترم. شبیه شاخه ی جدا افتاده پیچک که نظم گیاه را بهم ریخته، بهم ریخته ام، جایی در ذهنم باران میبارد جای دیگری آفتاب نمور زمستانی می تابد یک لحظه در گیر و دار خواستنم لحظه ی بعد پرم از خستگی ... جاهایم را گم‌کرده ام. کنج و گوشه ام را و مانده ام میان برهوت لخت و عور .

ساکـن طبقـه وسـط

از حال این روزها اگر بخواهم بگویم شبیه ویرگول وسط جمله ایم که جای نادرستی آمده ام، معنای همه چیز را عوض کرده ام انگار و فرقی نمی کند دیگر، که جابه جا شوم یا نه، معنای آن چیزها برای ابد عوض شده اند و حتی اگر بشود معنای چیزها را دوباره و از نو ساخت دیر می شود دیگر ...

ساکـن طبقـه وسـط

ک لحظه هایی هست، آن آخرهای شب، که چراغ ها را خاموش کرده ام؛ توی سکوت وسط پذیرایی دراز کشیده ام و صدای یخچال را می شنوم که خاموش و روشن می شود، صدای باز و بسته شدن دری از واحد های طبقه های پایین تر، و صدای راه رفتنشان توی خانه را، از این شانه به آن شانه می شوم و شاید ماشینی در یکی از خیابان های اطراف با سرعت می گذرد، که پرده ها را کشیده ام . و زل زده ام به پنجره های ساختمان رو به رو و چراغ های زردشان، که منتظر می شوم چراغ را خاموش کنند و بعد بخوابم. می خواستم بگویم آن لحظه ها را دوست دارم ، لحظه های حقیقی زندگی منند، لحظه های نزدیک من به خودم ...

ساکـن طبقـه وسـط

من گم شده‌ام! یک جایی وسط راه خودم را گم کرده ام. من گم شده‌ام و این گزاره انقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم‌ نمی‌گذارد فقط میدانم‌ که روزی هزاربار به تمام گوشه‌های این شهر سرک کشیده‌ام‌ پی خودم و بازنیافتم آن جسم بی جان را، آن چشم‌های افتاده ته کاسه سر را و حتی آن سایه‌ی کمرنگ و بی جانی را که در تمنای آفتاب دم‌ غروب کش آمده در خیابان‌های همین تابستان. من یک چمدان دلتنگیم که روز به روز سنگین‌تر میشوم، من یک قطار پر از غربتم که روز و شب دارم با سرعت بیشتری از شهر و دیارم دور میشوم و چهره‌های آشنای زندگیم را از یاد می‌برم. یک فراموشی زود هنگامم که در اوج جوانی لحظه‌ها را از یاد برده‌ام. یک بیماری سخت و وخیمم‌ که ثانیه‌ی بعد امید زنده بودنم‌ را از دست خواهم داد. یک سکوت طولانی‌م‌ که دیگر حتی اشیا از ترس آن به گریه افتاده‌اند.من یک‌ کودکی پر از بغضم، یک ترس عمیق که رخنه کرده در ثانیه‌ها و حبس شده‌ در سینه که مبادا صدایی به گوش کسی برسد. ساعت‌های پایانی نیمه شبی هستم‌ که امیدی به فردا شدن ندارد ... خانه ای هستم‌ که از ترس تنهایی در خودش مچاله شده ...گم شده‌ای که امید پیدا شدنش را از دست داده.‌ بله من گم شده‌ام و این گزاره آنقدر قطعی و بی بازگشت است که توان گفتن چیزی برایم نمی‌گذارد.

ساکـن طبقـه وسـط

زندگی چیز خاصی هم نیست، شبیه یک جوک بی‌مزه خودت را به خنده خواهد انداخت و دیگری را نه، تو به خیال خودت داری با تمام توان می‌جنگی و دیگری خیال می‌کند تو به جای پیش رفتن فقط فرو رفته‌ای، به خیال خودت داری نهایت چیزها را تجربه می‌کنی و قدردان لحظه‌های زندگیت هستی و دیگری فکر می‌کند در عمق یک مرداب داری دست و پا می‌زنی و به جای گرفتن دستهایت احتمالا تو را مسخره خواهد کرد و تو بیشتر فرو می‌روی. زندگی چیز خاصی هم‌ نیست و با همه اینها من دوستش دارم. حتی اگر فرو بروم، حتی اگر جای خالی داشته باشم، حتی اگر خالی باشم، زندگی را، کلمه را، گم شدن را و همه این مرور کردن‌ها را و غرق شدن‌ها را، و همه چیزش را دوست خواهم داشت.

ساکـن طبقـه وسـط

همه‌ی زندگی، حکایت زمینی‌ست که هر روز وسیع‌تر می‌شود و تا چشم باز میکنی می‌بینی آنقدر از مرز‌های خودت فاصله گرفته‌ای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازه‌ها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست داده‌ها و به دست نیامده‌های زندگیت مغموم بمانی.

ساکـن طبقـه وسـط

دارم با خودم فکر می‌کنم چه چیزی باید بنویسم؟ تمام دو روز گذشته در حال فکر کردن به کلمه‌ها بودم، در حال فکر کردن به تمام‌ جزئیات!

ساکـن طبقـه وسـط

در یک حالتِ تعلیقِ عجیبم. مسئولیت‌هام از یک سو من را به سمت خودشان می‌کشند و حالِ عجیبِ روزها و روزمرگی‌هام از سوی دیگر من را به سمت سکون و سکوت سوق می‌دهند. برآیند این روزهای پر التهاب زندگیم وابسته نبودن به هیچ‌چیز است، همان حالِ معلق بودن در فضایی که هرچه دستت را دراز میکنی چیزی نیست که به آن بیاویزی خودت را و کسی نیست که از توی تاریکی‌ها دستت را به مِهر بگیرد و بعد که سر برمی‌گردانی لبخند بزند. هرچه سر بر می‌گردانم تاریکی میبینم و تکه‌تکه‌های زندگی قبلیم را که در گوشه و کنار همین خلاء عجیب، همین فضای نامتناهی معلق‌ند. معلق بودن بد است. وقتی معلقی برای ثانیه‌ی بعدت هم نمی‌توانی برنامه‌ای داشته باشی، معلق بودن ناجور است، معلق بودن سراسر خستگی است، چرا که هیچ چیز تمام نمی‌شود. هیچ زمین سفتی نیست. گاهی نیاز دارم با سر سقوط کنم و بخورم به زمینی سفت حتی اگر تکه‌تکه‌های مغزم بیرون بریزد برایم مهم نیست. دلم یک چیز قطعی می‌خواهد. یک گزاره‌ی قطعی.

ساکـن طبقـه وسـط

من تا به حال در زندگیم هیچ آدمی را ترک نکرده‌ام، اصلا تا به حال هیچ چیزی را تمام نکرده‌ام، من فقط تحمل کرده‌ام و نقش تحمل کردن را بازی کردم و اصلا فکر ترک کردن کسی را نداشته‌ام هیچ وقت، من به انتهای چیزها که رسیدم فقط دست از تلاش کردن کشیدم و آدم‌ها رفتند، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند رفتند، رفتند که رفتند. اما تا دلت بخواهد، ترک شده‌ام. تا دلت بخواهد مانده‌ام پشت سر این و آن، خاطره‌ام را فراموش کردند. تصویرم را از خاطرشان برده‌اند. یادم را فراموش کردند. دست‌هایم در حافظه‌شان پوسیده است. چشم‌هایم را زیر خروارها خاک دفن کرده‌اند. لبخندم را پشت درهای بسته ذهنشان حبس کرده‌اند و هرچه درها را کوبیدم هرچه سعی کردم راهی پیدا نکرده‌ام، نا امید شده‌ام، شبیه جوکر در آن صحنه‌ای که موری (رابرت دنیرو) توی تلویزیون مسخره‌ش می‌کرد نا امید شدم، ایمانم را از دست دادم، ایمانم را به همه چیز از دست دادم، راستش دیگر اعتقادی برایم نماند و خوب می‌دانم این جمله چقدر وسیع و بی پایان است و چقدر می تواند کلی باشد و چقدر می‌تواند نادرست باشد. اما دیگر خیال نمی‌کنم چیزی به نام عشق بتواند نجاتمان دهد، هرچه هست و هرچه می‌توانست نجاتمان دهد دیگر از بین رفته، باقی همه تکرار همه آن چیزهایی است که میخواستیم و نشد، داشتیم و از دست رفت، خواستیم و به دست نیاوردیم، تلاش کردیم و از دست دادیم، جنگیدیم و شکست خوردیم، جنگیدیم و زخمی شدیم، جنگیدیم و شبیه آن سرباز نگون بخت درست در همان ابتدای جنگ در همان خاکریز اول گلوله‌ای روانه‌ی پایمان شد و دیگر توان رفتن نداشتیم و پشت سر همه سربازهای دیگر باقی ماندیم، نه آنقدر خوش شانس بودیم که گلوله نخوریم و شکست نخوریم نه آنقدر قوی که ... راستش را بخواهی من تا به حال چیزی را ترک نکرده‌ام و آن لحظه که امیدم را از دست دادم فقط دست از تلاش کردن برداشتم

ساکـن طبقـه وسـط
بعضی از حس ها زنده‌اند، می‌مانند، کنج‌ترین قسمت‌های وجود را می‌گیرند و به حیاتشان ادامه می‌دهند، اتفاق نیستند که بیفتند و تمام شوند، تاثیر نیستند که برای زمانی قوی باشند و به مرور زمان محو شوند، درد نیستند که بشود با چیزی درمانشان کرد، موجودند، در قلب می‌تپند، برای همیشه در تو نفس می‌کشند، زنده‌اند .. پیر می‌شوند، فرسوده می‌شوند اما هستند، به سفیدی موهات می‌پیچند حتی، لابه‌لای بوها و اتفاق‌ها نفس می‌کشند، کتاب‌ها را پر می‌کنند، تصویرها را می‌بلعند، آدم ها را می‌بلعند، خنده ها و زندگی‌ها را می‌بلعند ... تو را می‌بلعند و می‌مانند ... زنده و واضح و حاضر ... ‌
ساکـن طبقـه وسـط

بســـم الله الرّحمـــن الرّحیـــم ...

ساکـن طبقـه وسـط