جاهایم را گمکرده ام ... کُنج ها و گوشه هایم را. کَس هایم را از دست داده ام. مانده ام خودم و خودم و کم کم یاد میگیرم تنها و صمیمانه خودم را در آغوش بگیرم و گریه کنم، یاد میگیرم کنج و گوشه ی خودم باشم و یاد میگیرم آدم خودم باشم. اما می دانی چیست؟ لا بهلای این یادگرفتن ها لحظه هایی هست که سرگردان ترم. شبیه شاخه ی جدا افتاده پیچک که نظم گیاه را بهم ریخته، بهم ریخته ام، جایی در ذهنم باران میبارد جای دیگری آفتاب نمور زمستانی می تابد یک لحظه در گیر و دار خواستنم لحظه ی بعد پرم از خستگی ... جاهایم را گمکرده ام. کنج و گوشه ام را و مانده ام میان برهوت لخت و عور .