در یک حالتِ تعلیقِ عجیبم. مسئولیتهام از یک سو من را به سمت خودشان میکشند و حالِ عجیبِ روزها و روزمرگیهام از سوی دیگر من را به سمت سکون و سکوت سوق میدهند. برآیند این روزهای پر التهاب زندگیم وابسته نبودن به هیچچیز است، همان حالِ معلق بودن در فضایی که هرچه دستت را دراز میکنی چیزی نیست که به آن بیاویزی خودت را و کسی نیست که از توی تاریکیها دستت را به مِهر بگیرد و بعد که سر برمیگردانی لبخند بزند. هرچه سر بر میگردانم تاریکی میبینم و تکهتکههای زندگی قبلیم را که در گوشه و کنار همین خلاء عجیب، همین فضای نامتناهی معلقند. معلق بودن بد است. وقتی معلقی برای ثانیهی بعدت هم نمیتوانی برنامهای داشته باشی، معلق بودن ناجور است، معلق بودن سراسر خستگی است، چرا که هیچ چیز تمام نمیشود. هیچ زمین سفتی نیست. گاهی نیاز دارم با سر سقوط کنم و بخورم به زمینی سفت حتی اگر تکهتکههای مغزم بیرون بریزد برایم مهم نیست. دلم یک چیز قطعی میخواهد. یک گزارهی قطعی.