ماهایی که همیشه در میانه ایم بیچاره به نظر می آییم و شاید بیچاره ایم. ما همیشه در قسمتی از تاریخ می مانیم در حد تعریف نشده ای از خوشبختی، حد تعریف نشده ای از غم، حد تعریف نشده ای از داشتن و به دست آوردن ... خندیدن و هر چیز دیگری ... ما همیشه در آن قسمت میانه ایم که نه آنقدر خوشبختیم که فریاد بزنیم و خنده هامان بلند بلند باشد نه آنقدر غمگینیم که به چشم کسی بیاید ... خنده هامان را کسی نمی بیند و اگر ببیند به خنده نمی اندازدش و گریه هامان مربوط به آن چند متر مربعِ اتاق خواب هایِ آخر شب است .. عشق بازیمان مربوط به همان چند متر مربع مخفی شده در هزار پستوی گم و دور و تاریک کنار کودکی و آینده و ... همیشه در طلب آن حد بالا و پایین مانده ایم ... چیزی جز آن نمی خواهیم و این میانه برایمان خوب نیست .. آنقدرخوب نیست که لذت ببریم و خوشحال و راضی صبح که از خواب بیدار می شویم به آفتاب سلامی دوباره بدهیم، ما همیشه و هر صبح بالا می آوریم توی همان پستو کنار هزار چیز پنهان شده ی دیگر ...