من تا به حال در زندگیم هیچ آدمی را ترک نکردهام، اصلا تا به حال هیچ چیزی را تمام نکردهام، من فقط تحمل کردهام و نقش تحمل کردن را بازی کردم و اصلا فکر ترک کردن کسی را نداشتهام هیچ وقت، من به انتهای چیزها که رسیدم فقط دست از تلاش کردن کشیدم و آدمها رفتند، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند رفتند، رفتند که رفتند. اما تا دلت بخواهد، ترک شدهام. تا دلت بخواهد ماندهام پشت سر این و آن، خاطرهام را فراموش کردند. تصویرم را از خاطرشان بردهاند. یادم را فراموش کردند. دستهایم در حافظهشان پوسیده است. چشمهایم را زیر خروارها خاک دفن کردهاند. لبخندم را پشت درهای بسته ذهنشان حبس کردهاند و هرچه درها را کوبیدم هرچه سعی کردم راهی پیدا نکردهام، نا امید شدهام، شبیه جوکر در آن صحنهای که موری (رابرت دنیرو) توی تلویزیون مسخرهش میکرد نا امید شدم، ایمانم را از دست دادم، ایمانم را به همه چیز از دست دادم، راستش دیگر اعتقادی برایم نماند و خوب میدانم این جمله چقدر وسیع و بی پایان است و چقدر می تواند کلی باشد و چقدر میتواند نادرست باشد. اما دیگر خیال نمیکنم چیزی به نام عشق بتواند نجاتمان دهد، هرچه هست و هرچه میتوانست نجاتمان دهد دیگر از بین رفته، باقی همه تکرار همه آن چیزهایی است که میخواستیم و نشد، داشتیم و از دست رفت، خواستیم و به دست نیاوردیم، تلاش کردیم و از دست دادیم، جنگیدیم و شکست خوردیم، جنگیدیم و زخمی شدیم، جنگیدیم و شبیه آن سرباز نگون بخت درست در همان ابتدای جنگ در همان خاکریز اول گلولهای روانهی پایمان شد و دیگر توان رفتن نداشتیم و پشت سر همه سربازهای دیگر باقی ماندیم، نه آنقدر خوش شانس بودیم که گلوله نخوریم و شکست نخوریم نه آنقدر قوی که ... راستش را بخواهی من تا به حال چیزی را ترک نکردهام و آن لحظه که امیدم را از دست دادم فقط دست از تلاش کردن برداشتم