انگار داشتم با کش دار زده می شدم، یا اصلن انقدر دردناک نه، انگار با کش وصل شده بودم به جایی به چیزی به کسی، و هرچه بیشتر سعی می کردم دور شوم ازش، پرواز کنم، بدوم یا هرکار دیگری، با سرعت بیشتری به سمت آن دیوار بر می گشتم ... با سرعت بیشتری به دیوار می خوردم ... مغزم متلاشی نمی شد و فقط هربار کمی بیشتر خون می آمد ... بله؛ درست است، در بدترین وضعیت زندگیم هستم، بدترین حالی که می توانستم روزی تجربه کنم، بدترین اتفاقی که می توانست بیفتد حتی بدتر از آن سال شوم و چقدر کلمه ی ساده ای است این " بدترین " چقدر کم است، چقدر نمی تواند رسالتش را انجام دهد، چقدر دارد زور می زند ... باید کلمه ای وجود می داشت که همینقدر سخت باشد و در عین حال انقدر کامل باشد که لازم نباشد پشت بندش کلمه ای بیاید شبیه " اتفاق " ... بدترین اتفاق . باید خودش آنقدر کامل باشد تا فقط به زبان بیاورم بدترین و خودت بفهمی منظورم چیست .. چون اتفاق نیفتاده برایم، حتی فاجعه ای در کار نبوده، فقط آخرین بار که هنوز آن کش بهم وصل بود آنقدر تند دویدم ... آنقدر دور رفتم که با سرعت نور برگشت خوردم و با دیوار برخورد کردم و مغزم متلاشی شد .. و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم متلاشی شد، و مغزم ...