گاهی بین خوف و رجایم و گاهی اصلاً در خدا هم شک میکنم و هی دوباره میشناسمش، هی دوباره حسش میکنم، هی دوباره لمسش میکنم و هی دوباره ایمان میآورم به چشمهایش. گاهی شبها را بی دغدغهی اینکه شاید دیگر بیدار نشوم، راحتِ راحت میخوابم و گاهی نگاهش چنان بی قرارم میکند که خواب از سرم میپرد و مینشینم به حال خودم گریه میکنم. گاهی از آیههای قرآن خیلی ساده میگذرم و گاهی یک قاصدک مرا وادار میکند تا زیر لب دوباره بخوانمش. گاهی...
حیرانی. حیرانی. حیرانی.