روزهایی هم باید باشد که سراغ کلمات نرفت. که پرهیز کرد از ورق زدن. که نشست یک گوشه و تمرینِ نبودن کرد. از خانه زد بیرون و فقط راه رفت. نگاه کرد به آدمهایی که از کنارت میگذرند، که از کنارشان میگذری. جلوی ویترین مغازهها ایستاد. تکتک اجناس را دید زد. و در سایهروشن ویترینها رد نگاهی را جُست که حکایت از یک آشنایی غریب دارد. نگاه سایهای که پیراهن آبیاش را اتو نکرده تنش کرده است. بعد سر را آرام برایش تکان داد، و دوباره راه افتاد. در خلوتِ یک پارک، خلوت کرد. کفشها را درآورد، پاها را روی چمنهای خنک دراز کرد. یک چای زغالی سفارش داد و بعد یک چای دیگر. به خانه برگشت؛ بدون هیچ کتابی. روی تخت دراز کشید، به سقف زل زد، خندید و خندید و خندید. و حواست نباشد خیابانی هست در سرت، که از چین هم پر جمعیتتر است. که صدای راه رفتن آدمهایش دارد به جنونت میکشاند.