و فکر کن فارغ از الفبای هر بندی که دوره ات کرده ، فارغ از تمام نقشه های دود اندود شده ات ، فارغ از خیال ِ فریب آلوده ی هر باره ، فارغ از تمام رویاهای بخار شده ، فارغ از لحظه لحظه هایی که خودت را می مُردی ، فارغ از بی رنگی بی مرز این روز ها و دل مُردگی نا تمام این شب ها ... از چه دیگر پروا میکنی ؟! ، عادتمان داده اند عادت کنیم ، ما را از سنت شکنی ترسانده اند ، به خوردمان داده اند تا مثل هم باشیم ، تا مثل هم زندگی کنیم ... ، برو بیداری ات را جادو کن ، افسانه بچین و به جهان بپاش ، برو برای خودت سراسر " من " شو ... و بیاندیش که چه خواستنی میشود روزگار من ِ من بودنت ...