این روزها پارچهها و بنرهای سیاهی که در و پنجرهی خانهها و مغازههای شهر را پوشانده ، مرا بیشتر از همیشه غمگین و دلگیر میکند ، به من باشد زمستان را برای رفتن انتخاب نمیکنم ، زمستان فصل خوبی برای مُردن نیست ! وقتی قرار است همه کم کم از خواب زمستانی بیدار شوند که نباید خوابید ، نباید تمام کرد ، نباید تمام شد ، نباید مُرد ! باید جوانه زد ، باید زندگی کرد ... این ها را آن صبحی کشف کردم که رفته بودم آرامستان ، که بیهدف راه رفته بودم و هی سر چرخانده بودم و در سکوتی محض ، تک و توک آدم زنده دیده بودم . اسم و تاریخ روی سنگ قبرها را با دقت وارسی کرده بودم . به عکس های حکاکی شدهی پُر لبخند زل زده بودم و با وسواس مضاعفی حواسم را جمع کرده بودم که پایم را کجا میگذارم ! و مدام به خودم تاکید کرده بودم آخرش همین است دیگر ، یک جایی همین جاها ، حرص چه را میزنی پسر جان!؟ غصهی چه را میخوری دیوانه!؟