شاید به خاطر همین است که نوشتن را از هرچیز بیشتر دوست دارم ،شاید به خاطر اینکه وقتی داری می نویسی دیگر از اینکه از ترس هایت ،نگرانی هایت ،دلشوره هایت ،نقاط ضعف هایت حرف بزنی هیچ ترسی نداری . می نویسی که از چه چیزای کوچک و مسخره ای می ترسی ، با خیال راحت مینویسی که وقتی بلند حرف میزنی صدایت می لرزد ،می نویسی که چه آدم نا مهربانی هستی برخلاف آنچه به نظر می رسد ،مینویسی که برخلاف اینکه به نظر می رسد همه چیز توی زندگیت سرجایش است هیچ چیز آنجایی که باید باشد نیست ، اعتراف می کنی به همه شکست های زندگیت ،مینویسی که چه آدم بدبختی هستی و از نگاه دیگران هم نمیترسی چون خیلی های دیگر هم با تو همذات پنداری می کنند ،درکت می کنند و از تو توضیح نمی خواهند . اما هرچیز دیگری به جز نوشتن مرا می ترساند ،نگرانم می کند چون در موقعیت های دیگر کمتر میشود که کسی اینطور تو را باور کند. اینطور با تو کنار بیاید . اما خودم میدانم که در اینحالت هم یکجای کار میلنگد . مثل این میماند که از نوشتن سپر درست کنی ،خودت را پشتش قایم کنی و هی چاله چوله های زندگیت را با نوشتن ماسمالی کنی به خاطر همین است که گاهی کلا دست میکشم از نوشتن ، خودم خوب می دانم نوشتن اگر مزمن شود برای حالم خوب نیست ، برای همین است که گاهی سپرم را زمین می گذارم و میگذارم تیر بخورم ،گاهی باید زخم و زیلی شوی تا بفهمی قلمت نمی تواند جای لرزش صدایت را بگیرد.