چند سال پیش توی ذهنم فکرهای بزرگ داشتم و تقریبا مطمین بودم که فرصت بسیار زیادی برای زندگی دارم. اما این چند سال به اندازه ی شاید بیست سال طول کشیده انگار. از به سپیدی رفتن موها و وضعیت ظاهرم گرفته تا تغییرات عجیب و غریب برنامه هایم، تا رخنه ی افسردگی در تمامی سلولهای وجودم، تا بی برنامگی، تا بی اهمیت شدن تمام مفاهیمی که آموخته بودم، تا دفن نور و رسیدن به چهره ی واقعی، خشن و سنگدل زندگی که ماهیت اصلی او باشد. جای شگرف آنکه تمامی این تغییرات عظیم را با جان و دل پذیرا بوده ام و باورم بر این است که کارکشته و سگ جان شده ام! مغرور شده ام و حس می کنم زندگی را به تمامی زیسته ام و نگرانی از این بابت ندارم.