چند شبی هست که با دستِ خودم، و به عمد، به شب خیانت میکنم. بیخوابی زندگیام را فلج کرده، تا جایی که نمیتوانم روی چیزی تمرکز کنم. حواسم مدام پی چیزی میرود که نمیدانم چیست. از چشمهای قرمز و صورت رنگپریدهام میترسم. همهی روزها شدهاند یک روزِ کشآمده که پایان ندارد. فکرکردن به اینکه بخوابم و صبح «بیدار» شوم آرامم میکند. مدتهاست «بیدار» نشدهام.