من در آستانه ی سی و پنج سالگی یک موبایل دارم که پر از شماره تلفن است. و یک برادر عزیز دارم به نام حمیدرضا. و چندین دوست خوب نه چندان صمیمی که ماهی چند بار تلفنی صحبت می کنیم. من در آستانه ی سی و پنج سالگی وقت هایی می شود که موبایلم را دستم می گیرم و تک تک این شماره ها را بالا و پایین می کنم بلکم چشمم بیافتد به شماره تلفنی جدید. یک آدم تازه که بتواند من را از غربت خفه کننده ای که بعد از دیدن این فیلم های بی شرف سراغم می آید نجات بدهد. من در آستانه سی و پنج سالگی کارم شده اس ام اس زدن به حمیدرضا. "این شرایط خفه کننده ست"....، پاسخ می دهد؛ " صبر".