من در آستانه ی سی و پنج سالگی خوب می دانم آدمها کامل نیستند و هر کس یک عیبی دارد. می دانم آن عشق های بی پدر و مادر جایشان در کتابها و فیلم هاست. خوب می دانم آدمها پیر می شوند و چروک می خورند و تکراری می شوند. خوب می دانم ممکن است یک شب بخوابی و صبحش حالت از نفس کشیدن عشقت بهم بخورد. خوب می دانم گاهی وسوسه ی خیانت به جان آدم می افتد و خیلی چیزها را می دانم که شاید تو ندانی چون مثل من چند تا پیراهن بیشتر پاره نکرده ای. همه این می دانم ها را می دانم. اما این را هم خوب می دانم من هیچ وقت خدا عشق را با همه دروغ بودنش تجربه نکردم. دوست داشته ام تا پای جان، اما فقط تاپای جان. نه خود جان. من در آستانه ی سی و پنج سالگی تنها هستم چون خودم خواستم تنها باشم. آدمها را از خودم راندم چون نیازی به بودنشان نداشتم. آدم ها، آدم های خوبی بودند، اما فقط آدم های خوبی بودند. هیچ کدام شان رویای من نبودند.