روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

راستش شبیه به کوهی است که نمی‌دانی پشتش چیست. سال‌ها انتظار می‌کشی و درست در لحظه‌هایی که باید به ثمر نشستنش را نظاره‌گر باشی و خوش، ترس؛ این جانور وحشی؛ زیر پوستت می‌دود. راستش نگرانی‌ام از آن روست که نکند روز موعود فرا برسد و پشت آن کوه بزرگی که حالا چند متر بالاتر از زمین یک دور کامل دورش چرخیده‌ام چیزی نباشد. که باز زمانش برسد و "ای دل غافل" بشود وِردِ زبان، همان کوهی که برای رسیدن به قله‌اش تا آخر عمر باید هِن و هِن قدم زد. من از هرآنچه دارد اتفاق می‌افتد می‌ترسم رفیق. من از هرآنچه که اتفاق نمی‌افتد هم می‌ترسم رفیق. من از نوشتن هرآنچه که باید هم می‌ترسم رفیق. می‌ترسم که قدر روزهای انتظار را ندانسته باشم. که امیدی که به آن دل بستم؛ مثل باقی آن چیزهایی که انتظارشان را کشیدم و تخمه‌مرغی پوچ بیش نبود، پوچ باشد. نَک و ناله‌ها که تمامی ندارد رفیق. اصلاً برای سبک شدن نبض است که کلمه‌ها ردیف می‌شوند. کلمه‌ها ردیف می‌شوند تا دست آخر جمله‌ای باقی بماند که بگوید "خُب؟"... خُب همین... کم بود؟!

ساکـن طبقـه وسـط

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی