روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

اینجا هستم. ایستادم وسط قرن بیست و یکم. هنوز باد را روی صورتم حس می‌کنم. هنوز می‌توانم صدای جریان رودخانه را بشنوم. هنوز از برخورد باران روی پوست تنم احساس آرامش می‌کنم. اینجا هستم. سکوت سراسر وجودم را فرا می‌گیرد تا برای ثانیه‌ای از جهان پرتلاطم جدا شوم. بروم و برسم به دست‌های کسی که می‌تواند آرامشم را دو چندان کند. ما چه چیزی برای بالیدن داریم؟ ما چه چیزی می‌توانیم باشیم اگر حس‌ را از وجودمان کسر کنیم؟ چقدر کوچکم در مرکز جهانی که آن‌قدر بزرگ است که حتا نمی‌دانیم مرکزش کجاست! زندگی تا کجای ماجرا قرار است جدی باشد؟ ما تا کجا ادامه داریم؟
شهر پر از وحشت است، پر از شوک، پر از اضطراب و پر از کبودی‌هایی که دیده نمی‌شود. شهر پر است از روح‌های زخمی و مغزهایی که دیگر نمی‌دانند چطور به روزمرگی‌شان ادامه دهند. می‌خواهم رها شوم. باد روی صورتم بنشیند و عشق زیر پوستم زندگی کند. می‌خواهم خودم را از این همه کابوس جدا کنم.

ساکـن طبقـه وسـط

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی