به کجا میدویم؟ مقصد چقدر میتواند دور باشد که هرچه میدویم نمیرسیم؟ هیچکس صدایت را نمیشنود مگر گوشهای خودت. من غرق میشوم و دلم تنگ میشود برای آرامشی که گذراست. درون آدمی چقدر میتواند بیتاب باشد؟ چقدر این دریا میتواند خروشان باشد که آرامش، موقتیترین حس روزهای پر تلاطممان شود؟ من هیچوقت آدم تسلیمِ قصه نبودهام. هیچوقت آدم تسلیمِ هیچ قصهای نخواهم شد. من که پاهایم از دستم خسته شدهاند بس که مجبورند به دویدن و کم نیاوردن. من که روحم زمخت شد و شاعر خطهای خاکستری شدم. من که سیاهی شب را زیر بالشم گذاشتم و اجازه دادم خستگی، همیشه روی شانههایم جا خوش کند ولی بازدارندهام نباشد. میدانم آرزوها دورتر از دستهای من ایستادهاند. میدانم امید، واهیتر از این حرفهاست، میدانم و زیر لب مدام تکرار میکنم: «دریا دریا امید، ولی نه برای ما.» میدانم و باز هم به دویدن ادمه میدهم، تا روزی که “نمیشود” رخ به رخ صورتم بایستد، دستهایم را نگهدارد و توان پاهایم را بگیرد