دارم به باقیماندهی عمرم فکر میکنم. انگار کن یک لیوان نوشابه خنک دستت بوده باشد و در بیحواسی یا بازیگوشی بیشتر از نیماش را ریخته باشی زمین. لیوان را میگیری مقابل چشمت، اندوه و خسران است در نگاهت. میگویی حالا باقیاش را مزهمزه میکنم و حواسم هست که دیگر حتا یک قطرهاش نریزد.