همهی زندگی، حکایت زمینیست که هر روز وسیعتر میشود و تا چشم باز میکنی میبینی آنقدر از مرزهای خودت فاصله گرفتهای که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی، تن بدهی. بیخیال شوی و فقط ادامه دهی و هر سال بنشینی و مرور کنی، سیاهه آرزوهایت را بنویسی، چوب خط رویاهایت را بیندازی، بنشینی تیک تاک ساعت دیواری را گوش دهی، خمیازهها را بشمری و فقط به روزهای رفته فکر کنی، یا شبیه یک حرف معلق مانده در هوا، برای از دست دادهها و به دست نیامدههای زندگیت مغموم بمانی.